صبحی نو در رکاب پاییز است
رفتند گذشته ها
آینده هنوز هم، در ابهام آویز است...
این رنگ های بر نقاشی
گویای حال این پاییزَند
بیت هایی، ز گزند عشق میخوانم!
قلم ها رقصیدند
رنگ های نقیض آویختند
ابر ها را امیدی نیست بهر گریستن
آن سوی کوچ
پرنده های مدادی
باید ندایی بنویسد
پاییز غرق عشقی بود
نسیم سردی ز آن سوی زمستان آمد
جدایی آموخت
تن زرد برگ ها لرزید
رفت باران...
قطره های وقت، نقاب نهانی بر این ابر هاست
آری
ز زمانی که عشق رفت، زمستانی پشت این برگ هاست
سیاهی روی بیت ها رنگ زند آرام...
کور کند و گوید
کجاست پاییز؟!
پاییز شعر های آن سهراب!
توطئه دیگری فصل هاست...
شب یلدا به درازایی کشید
گل های بهار
گرمی شهریور
یخی بودن دی
پاییز نویی ساخت...
اگر دلگیر است
اگر کنار آفتابی، نسیمی ز سوی برف می آید
توطئه ديگری فصل هاست
#امیرحسین_کیان
#پاییز
در اتاق را بست، پردهی پنجره بسته را کشید. با دستمال سفید، غبار نشسته بر روی ضبط صوت را پاک کرد و پیچ ضبط صوت را پیچاند. همراه با صدای ضبط صوت پنجرهها هم صدایشان درآمد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. دستهایش را از هم باز کرد و روی انگشتهای پایش ایستاد. مربی درون هالهای آبی رن روی صندلیاش نشسته بود. اخم کرد و جلو آمد و با عصبانیت گفت: «چند بار باید بگویم اول پاهایت را باز کن.» پاهایش را باز کرد. مربی با صدای کلفت و مردانهاش فریاد زد: «بیشتر باز کن». پاهایش را بیشتر بازکرد. 65، 90، 120 درجه. فریاد زد: «نمیتونم، بیشتر از این باز نمیشه.»
#ستون_های_دنیا
#لیلا_غلامی
درباره
داستان کوتاه ,
خودم را کنار عکسم گذاشتهام. ابعاد عکس من سه در چهار است. شبیه من نیست، چشمانش شفاف است و نوری مربعی توی نینیاش جا خوش کرده. لکههای روی صورتم پاک شدهاند. خال گوشتی کنار لبم توی ذوق میزند. نزدیکش میشوم، انگشتم را روی سرش میکشم و دهانم را جمع میکنم. مقنه کج و کولهاش تکانی میخورد و سرش را کج میکند... خودش را کنار میکشد، اخمهایش را توی هم میکند و به دستانم زل میزند.
میگویم: مادر خودش گفت برو...
#من
#پریسا_جلیلیان
چند وقتی است که اصغر آقا از این محله رفته و دیگر ما میتوانیم توی میدان راحت بازی کنیم. ای کاش اصغر آقا تابستان میرفت و ما میتوانستیم همهی تابستان را توی میدان بازی کنیم. حالا که باید باشد نیست، ولی وقتی که نباید باشد هست. مدرسهها دو ماه است که شروع شدهاند و دیگر کسی نمیآید بازی کنیم. همهشان مدرسه را بهانه کردهاند که بازی نکنند و ساعتها بنشینند پای کامپیوتر و الکی بازی کنند و یا این که فوقش بروند توی بلوار لم بدهند، دلستر بخورند و هی فک بزنند. حالم از این کارهایشان به هم میخورد. صدای زنگ تلفن میآید.
#صدای_قرچ_قرچ_برف_ها
درباره
داستان کوتاه ,
چند ساعت پیش فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشد، بیشتر فکر میکردم بالای سر کسی که معلوم نیست کِی به هوش میآید بمانم و از ناراحتی و درماندگی زل بزنم به در و دیوار اتاق. نه اینکه نصف شب توی قبرستان از ترس و سرما به خودم بپیچم.
#زیر_ناخن_ماه
#امیر_شیرپور
"سلام خانم... من عموی محمد كشاورز دالینی هستم، همكلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل كار شما را میدانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید."
این صدای ضبط شدهای بود كه از پیغامگیر تلفن میآمد. خریدهایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دكمهی پیغامگیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تكرار شد و همانطور كه سیب سبز را گاز میزدم شمارهی تماس را از روی صفحهی تلفن یادداشت كردم.
#چنر
#مینا_هژبری
یک هفته است رسیدهام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه چهارماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوههای سفید روبرو را که رد کنی میافتی وسطِ کرکوک. آدمهای کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانههام را تکان میدهد. گفتم: بله؟ چیزی میخواستی؟
به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک دفعه غیبش زد.
#میان_حفره_های_خالی
#پیمان_اسماعیلی
درباره
داستان کوتاه ,
- آبی کبالت
پنجره را آنقدر تند آن باز میکنم که لبهاش به پیشانیام میخورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شدهاند. دست به پیشانیام میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. دوباره به خیابان نگاه میکنم. نمیدانم چه خبر شده است. یک دفعه او را میبینم. پیراهن آبیاش وسط ازدحام جمعیت توجهام را جلب میکند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانیام شره میکند. از کنار ابرویم احساسش میکنم که وارد چشمم میشود. یک لحظه چشمم را میبندم و با دست آن را پاک میکنم. به خیابان که نگاه میکنم نیست. به طرف دستشویی میروم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمیتوانم ببینم. از راه پلهها به سرعت پایین میروم. در باز است و اغلب همسایهها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم میاندازم، پیدایش نمیکنم. بین جمعیت همهمهای است. به سر خیابان میروم و برمیگردم. بعد تا ته خیابان را هم میگردم. نیست. به کلی ناامید میشوم. همین که به طرف خانه برمیگردم دوباره او را میبینم. درست از روبرویم میآید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس میکنم اصلن مرا نگاه نمیکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان میرود و ناپدید میشود. دوباره خون توی چشمم شره میکند. دست روی زخمم میگذارم و به خانه میروم. سرم مورمور میشود و میخارد. گوشهایم زنگ میزند.
#تبخال
#شهریار_قنبری
درباره
داستان کوتاه ,
بعضی صبحها که از خواب بیدار میشدم، دلم میخواست با پیراهن خواب کهنه، موهای شانه نکرده و جورابهای لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتونهای والت دیزنی را دوست داشتم. دلم میخواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم میخواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزادهام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد
#لنگه_به_لنگه
#رویا_پیرزاد
درباره
داستان کوتاه ,
بسیاری از مردم دنیا فرانسه را با بناهای تاریخی، موزه ی لوور، ناپلئون، نان فرانسوی و چیزهایی از این دست می شناسند؛ موضوعاتی که کمتر به جامعه ی امروز این کشور مربوط است اما فرانسه با داشتن بیش از سیوپنج هزار سازمان مردمی یا People Organization یکی از پیش روترین کشورها در زمینهی توسعهی فعالیت های غیر دولتی است. در بین این سازمان ها، تشکل هایی برای مبارزه با بیماری های سخت، مقابله با مواد مخدر، حامیان محیط زیست و بسیاری فعالیت های اجتماعی دیگر دیده می شوند.
#مرونا
#مرتضی_بخشایش
درباره
داستان کوتاه ,
نشسته بودم روی صندلی، همینجا درست رو به روی تلویزیون و داشتم توی کوچه را نگاه میکردم. پایم را به دیوار اتاق تکیه داده بودم و تخمه میخوردم. گاه گداری هم کانال را عوض میکردم و در پارکینگ و توی آسانسور را می پاییدم. پوست تخمه ها را تف میکردم روی میز و پاشنه پاهایم را به دیوار می زدم. چشم هایم را از بس مالیده بودم، اشک آورده بود.
این مدتی که اینجا هستم بس که به این تلویزیون کوفتی نگاه میکنم چشم هایم می سوزد. تنها خوبیاش این است که بدون این که مجبور شوم پایم را بیرون بگذارم، میتوانم توی آسانسور و بیرون ساختمان را ببینم و مواظب رفت و آمدها باشم.
دیدمش. رو به روی آینه آسانسور موهایش را مرتب کرد و لب هایش را به هم مالید. دستم را روی پلک هایم فشار دادم و خم شدم و صورتم را جلوتر بردم. شال نازکی روی دوشش انداخته بود. این موقع شب میخواست بیرون برود. بدو رفتم توی لابی و در را برایش باز کردم. تاکسی تلفنی خبر کرده بود.
#بعد_از_نیمه_شب
#مهرک_زیادلو
درباره
داستان کوتاه ,
وقتی وارد شد کیفش را در دست داشت. ایستاده بر زمین، در حالیکه حوله ی حمام را دور خود پیچیده بود و حوله نمناکی را در یک دست به زمین می کشید، گذشته ی نزدیک را در ذهنش مرور کرد و همه چیز را به وضوح به خاطر آورد. بله، بعد از خشک کردن کیف با دستمال قفلش را باز کرده و محتویاتش را روی نیمکت پخش کرده بود.
#سرقت
#کاترین_آنه_پورتر
درباره
داستان کوتاه ,
بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم ...
ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود . سال به سال نمیتونست لباس بگیره. همه جا پیاده میرفت . اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد . بعد چند سال خدا واسش خواست . حسابی اوضاع کارو بارش گرفت . ماشین آنچنانیو . استخر و هر روز یه دست لباس . همیشه بهترینارو داشت .
اما قدر ندونست و ورشکسته شد !
برگشت سر خونه اول !
میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست .نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون . اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه . واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده !
حالا شده جریان من و تو ! من تو رو یبار داشتم ... نمیتونم بدونه تو ... یکاری نکن بدزدمت ... میفهمی چی میگم ؟
#شاهین_شیخ_الاسلامی
عید ، آهسته آهسته می آمد. با صدای گنجشک های روی دیوارها می آمد. می آمد و می نشست گوشه ی اتاق دلگیر ما. خیلی زودتر از بزرگ ترها بوی عید را حس می کردیم. مثل اینکه هوا مهربان تر می شد. دیگر پاهای لخت مان در کفش های لاستیکی یخ نمی زد. آشورا با خودش پوست پرتغال می آورد. پوست انار می آورد. یخ های کنارش آب می شد. زباله ها از زیر برف بیرون می افتادند و گربه ها از دو سوی آن برنو برنو دلسوزی راه می انداختند.
#بِی
#علی_اشرف_درویشیان
درباره
داستان کوتاه ,
سایه تاریک و درازش که افتاد روی چادر، شک نداشتم که باید خودش باشد. همان کابوسی که همیشه می آمد سراغم. حالا همین چند لحظه پیش آمده بود که تاوان خطاهایم را پس بدهد. چادر را که کنار زد، برای چند لحظه قلبم ایستاد بعد هم هُری ریخت توی دهنم. غلام بود. بی پدر توی این خراب شده هم پیدایم کرده بود! خشم را که توی نگاهش دیدم انگار خون توی رگ هایم ماسید. می دانستم برای چه آمده. مثل بقیه نبود که کارش را راه بیندازم و برود رد کارش.
من گناهکارم، می دانم، اما آدم ها وقتی مثل خر گیر می کنند توی گل، چاره ای ندارند جز اینکه دست بزنند به هر کاری تا خودشان را از گل در بیاورند یا دست کم بیشتر فرو نروند و کسی که تا حالا شکم گرسنه نخوابیده، نمی تواند بفهمد مثل خر، گل، گیر افتادن و از همه مهم تر هر کاری یعنی چه؟
#فرنگیس
#نرگس_شاه_محمدی
درباره
داستان کوتاه ,
پیرمرد، تكیه به دیوار، كنار خیابان نشسته بود. قفسی پر از سارهای یك شكل جلویش، كه دائم این سو و آن سو می پریدند و نوك می زدند به همه چیز. دردی در قفسه سینه داشت كه از اول صبح آزارش می داد. آدم ها از جلویش رد می شدند و نگاهی گذرا می انداختند.
جوانی به او نزدیک شد و گفت: سلام چه خبر چه احوال؟
پیرمرد با صدایی که به سختی شنیده می شد جواب داد: هیچی. خبری نیست.
جوان جلوی قفس چمباتمه زد و با توک انگشت هایش به رو و کنار قفس می زد و پرنده ها را آشفته می کرد.
- نکن بابا جون نکن. دلشون آشوب میشه.
#نیت_کن_آزاد_کن
#مهدی_رضایی
درباره
داستان کوتاه ,
مرد آمد، مرد زیر باران آمد، مرد آهسته آمد و لبخند زد به من و با هم خندیدیم از ته دلمان. آنقدر که هر دو محو شدیم در صدای قهقهه مان.
وقتی مرد می آید، دستانم را می گیرد در دستش محکم و مرا می برد به کودکیش. آنوقت من چشم می بندم و او پنهان می شود و چشمانم را که باز می کنم هرچه می گردم پیدایش نمی کنم، غیب می شود. چند بار هم گفته ام که دیگر نباید چشم ببندم اما مگر می شود ...
وقتی مرد می آید مرا می برد به کودکیش و ما هر دو می خندیم از ته دلمان.
#وقتی_مرد_میاید
#مریم_عبداللهی_مقدم
درباره
داستان کوتاه ,
شلوار دمپا گشادت را جمع می کنی می نشینی و زل می زنی به موزائیک های حیاط، از لای موهای بور به هر طرف ریخته ات.
فکر می کنی، اما و اگرها دست از سرت بر نمی دارند. از پشت در صدا می آید، بلند می شوی! دور می شود. کلافه ات کرده اند. هی می پیچانیشان دور کش مو و جمعشان می کنی، باز، باز می شوند. چنگ می زنی بالاشان می بری که از آن بالا بیخ تن و بدن وا رفته ات می شوی. شل می شوی و دست هات وبال گردنت می شود.
فکر می کنی کم کم رنگ پاهات رنگ دمپایی هات می شود. زرد، زردِ ماری!!
#قرمز_آتشی
#فروزان_دلفان
درباره
داستان کوتاه ,
گوشی تلفن را از کنار تختخواب که برمی دارم زنی می پرسد: «شما لورین هنسی هستید؟»
ساعت سه صبح است. هنسی؟ هنسی اسمی است که با ازدواج دومم به دست آوردم. با این که دو سال گذشته هنوز کمی عجیب است مخصوصاً نصف شب ها.
- «بله؟»
سام از پشت سرم می پرسد: «کیه؟» و کورکورمال دنبال کلید چراغ می گردد.
- «اسم شوهر شما ساموئله، خانم هنسی؟»
میگویم: «شما؟» و خدا خدا می کنم که دوقلوها بیدار نشوند.
- «باید با هم صحبت کنیم، خانم هنسی. شوهر شما رُزی منو حامله کرده. حالا ما به
#وقت_خواب
#پاملا_پینتر
درباره
داستان کوتاه ,
توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست. این حرفش مثل خوره توی سرم افتاده. زل زده بود توی صورتم. به کبودی زیر چشم هاش نگاه می کردم. و به لب هاش که از بس پوستشان را زیر دندان هاش کنده بود ناسور بود و ترک ترک. گفت: اینو از من نشنیده بگیر اما...
سرش را برگرداند پشت سرش را نگاه کرد: توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست.
دست هاش را محکم توی دستم گرفتم. نگاهم نمی کرد. شانه هاش را گرفتم تکانش دادم.
گفتم: نگام کن، منو نگاه کن. من اینجام. اینجا.
ولی نگاهم نمی کرد. درست می گفت آنقدر درست که حقیقت توی حرف هاش مثل سیلی خورد توی صورتم. توی دنیای ما همیشه ترس بود فقط، هنوز هم هست. و جز ترس چیز دیگری نبوده و نیست.
گفت: این وحشتناک نیست؟ جایی که ما ایستادیم آیندمونه و هیچ فرقی با گذشته نداره. هیچ فرقی.
#اینجا_زمان_مرده_است
#مریم_هومان
#هانیه_مختاری
درباره
داستان کوتاه ,
تعداد صفحات : 250
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی