loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 307 جمعه 27 مهر 1397 نظرات (0)
چند ساعت پیش فکر نمی‌کردم کارم به اینجا بکشد، بیشتر فکر می‌کردم بالای سر کسی که معلوم نیست کِی به هوش می‌آید بمانم و از ناراحتی و درماندگی زل بزنم به در و دیوار اتاق. نه اینکه نصف شب توی قبرستان از ترس و سرما به خودم بپیچم. توی آبادی همه اصغر و زنش کبری را می‌شناسند، معلمی که دو سال پیش از شهر آمد و با زنش توی یکی از خانه‌های بی‌استفاده‌ی کدخدا زندگی می‌کند. یادم است دو سال پیش که آمدند کدخدا و کبلایی رحمان تق و تق با عصاهایشان وارد اتاقم شدند و گفتند که بروم استقبال معلم جدید آبادی. کس دیگری نبود که ازش بخواهند، تنها کسی که توی آبادی شهر رفته بود و دیپلم داشت من بودم. هیچ هم که فکر نمی‌کردند برای نشان دادن خانه به معلم جدید چه نیازی به دیپلم و این چیزهاست. قبل از اینکه بگویم "کار دارم" کدخدا دست کرد توی جیبش و خرج یک ماه خورد و خوراکم را داد. بعد هم به کبلایی توپید که: "اگر تو پاپیچم نشده بودی پول نمی‌دادم این لندهور برود شهر". کبلایی رحمان هم گفت: "چه کنم کدخدا، یتیمه، گفتم بره بلکه برای خودش کسی بشه. کف دستم رو که ب نکرده بودم." آن روز صبح اصغر و زنش کبری را دیدم. خودش سی سالی داشت اما زنش چند سال کمتر می‌زد. وقتی خانه را نشانشان دادم زنش داشت خیره به در و دیوار نگاه می‌کرد. خانه‌شان همانطور هم تمیزتر از خانه من بود اما طوری نگاه می‌کرد که انگار غاری چیزی دیده. فوقِ فوقش می‌شد از کهنه بودن متکاها ایراد گرفت که آن هم کدخدا گفته بود تا شب عوض‌شان کنند. فردا ظهر که خانه‌شان دعوت بودم نوبت من بود خیره به در و دیوار نگاه کنم. دیوار گچی پر شده بود از تابلوهای نقاشی و خرت‌و‌پرت‌های تزئینی. اصلاً شبیه آن خانه‌ی قبلی نبود. بیچاره اصغر آقا هنوز چرت می‌زد. سه تا بالش گذاشته بود پشت کمرش و با چشم‌های نیمه بسته گفت: "دیشب تا صبح دیوار تمیز کردم و فرش تکوندم. هر چی میگم زن خونه‌ خودمون که نیست، چرا انقد تمیزش کنیم؟ مگه گوش میده؟ میگه بالاخره یه مدتی که می‌خوایم توش بمونیم". تمیز کردن خانه همان و ماندنشان توی آبادی همان. یک سال که گذشت دیگر همه آن‌ها را جزو آبادی می‌دانستند، مخصوصاً کدخدا. البته حق هم داشت، بعد از اینکه زنش چند سال پیش تب کرد و مرد، دیگر هیچوقت، هیچ‌کسی نبود که برایش دلمه‌ی برگ‌مو درست کند. آن روز خانه‌ی کدخدا بودم و حساب‌و‌کتاب بدهی‌ها و مزد کارگرها را حساب می‌کردم. صدای در که آمد خودم را با کاغذها مشغول کردم. پیرمرد گفت: "لا‌اله‌الا‌الله" و عصایش را زد زیر دستش و رفت سمت در. اول نفهمیدم کی بود، سرم توی دفترها بود. دزدکی نگاه کردم و دیدم پیرمرد همانطور که یک بشقاب را با دستش گرفته بود نشست و بشقاب را گرفت زیر دماغش. یک طوری بو کشید که فکر کردم بوی برگ که هیچ، بوی برنج و مخلفات وسطش هم از لای سیبیلش رد شد. منتظر بودم نفسش را که بیرون می‌دهد بخندد یا دست‌کم حرفی بزند اما زد زیر گریه. ندیده بودم حتی موقع مرگ زنش هم اینطور گریه کند. هرکاری کردم آرام نشد. از فردا دخترم دخترم گفتن‌های کدخدا گوش اهل آبادی را کر کرده بود. کبری عین خواهر من بود، و اصغر هم دامادمان. هر وقت هم که این را می‌گفتم اصغر حرص می‌گرفت که چرا نمی‌گویم "تو مثل برادرمی و کبری عروس‌مان". تا قبل ا اینکه ببینم‌شان بیشتر وقت‌ها بیکار بودم، توی خانه یا خواب بودم یا فا ورق می‌گرفتم یا حساب و کتاب مدرسه و زمین‌های کدخدا را می‌انداختم برای فردا. اما بعد ماجرا فرق کرد، من شده بودم مهمان همیشگی خانه‌شان. اصغر با این که معلم بود اما خوب ورق بازی می‌کرد، کبری فقط انقدری می‌دانست که این قلب است و این یکی گشنیز. اصغر بهش می‌گفت: "تو فقط مراقب باش تقلب نکنه، ناکِس خیلی زرنگه". و من پقی می‌زدم زیر خنده وقتی کبری یکی می‌زد پس کله‌ی اصغر و می‌گفت: "درست حرف بزن، ناکس یعنی چی ناکس؟" اصغر یک موتور داشت ک سه ماه تابستان و سیزده روز اول بهار را با آن می‌رفتند شهر و ب می‌گشتند. وقتی نبودند من عزا می‌گرفتم. یعنی دست خودم نبود، هیچ چیزی کیف نمی‌داد. از صبح تا شب باید دراز می‌کشیدم توی رخت‌خواب تا دوباره برگردند و زندگی به حالت اولش برگردد. لااقل زندگی من. بعد از سیزده که بر می‌گشتند کل حرف‌های اصغر می‌شد دو جمله‌ی: "خوب بود، جات خالی"، اما فقط خلاصه‌ی حرف‌های کبری دو سه روزی طول می‌کشید. بعد از گرفتن دیپلم دیگر شهر نرفته بودم. هرچقدر اصرار کردند که تابستان همراهشان بروم قبول نکردم. از خنده‌های کبری می‌فهمیدم که کاسه‌‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است. از اصغر که پرسیدم اول چیزی نگفت اما بعد گفت که: "خواهرت می‌خواد زنت بده". بعد هم می‌خندید و من نمی‌فهمیدم به چی می‌خندد. وقتی نرفتم کبری ناراحت شد. هر‌چقدر من و اصغر منتش را کشیدیم از اخم کردنش چیزی کم نشد. ت اینکه نزدیک‌های عید قبول کردم. یعنی مجبور بودم. گفتم: "حالا کسی رو سراغ دارید یا ول معطلیم؟" اصغر که یک‌بند می‌خندید گفت: "خواهرت لیست مهمون‌ها رو هم نوشته شادوماد، کجای کاری؟" قرار شد وقتی رفتند و حرف‌ها را زدند برگردند آبادی، بعد هر سه با هم سوار ابوقراضه‌ی اسماعیل شویم و برویم خواستگاری. آن اوایل فکر می‌کردند من نامزدی چیزی دارم؛ به خاطر حلقه‌ای که همیشه دستم بود. به کبری گفتم که وقتی دیپلم گرفتم، رفتم خانه‌ی کدخدا. گفت می‌خواهد مثل دو تا مرد حرف بزنیم. از توی گنجه‌اش این حلقه را درآورد و گفت وقتی من خیلی بچه بوده‌ام پدر و مادرم قبل از مرگ‌شان این حلقه را داده‌اند به او تا برای من نگهش دارد. برای اینکه کبری بفهمد زیر حرفم نمی‌زنم حلقه را دادم بهش. از وقتی رفته‌اند دوباره غصه‌دار شده‌ام. با اینکه از تابستان قبلی کمتر است اما همین چند روز هم بدون آن‌ها چند سال می‌گذرد. هر روز صبح کدخدا و کبلایی می‌آیند سری می‌زنند. کدخدا از کبری می‌گوید و اینکه چقدر بزنم به تخته دست‌پخت خوبی دارد. کبلایی هم می‌گوید بچه‌های آبادی همه از معلم‌شان راضی‌اند. هر روز صبح تا عصر توی رخت‌خواب می‌مانم و در و دیوار را نگاه می‌کنم. مگر اینکه مثل حالا، یکی در بزند. نمی‌خواهم باز کنم اما خیلی محکم و پشت سر هم می‌زند. اعصابم خورد می‌شود و بلند می‌شوم. در را که باز می‌کنم می‌بینم هادی پسر اسماعیل است. نفس‌نفس می‌زند. می‌گویم: "درو کندی، چه مرگته؟ چی شده؟" چند ثانیه نفس می‌کشد و به زور می‌گوید: "کدخدا... کدخدا گفت بیاین." نگران می‌شوم. در را می‌بندم و با همان سر و وضع می‌روم سمت خانه‌ی کدخدا. از دور صدای شیون زن‌ها را می‌شنوم. بی‌اختیار می‌گویم یا امامزاده‌جعفر. از ترس مو به تنم سیخ می‌شود. تا خانه می‌دوم. کدخدا نشسته روی پوست گوسفندش گوشه‌ی بالکن سیمانی حیاط و گریه می‌کند. توی آن یکی اتاق شیون و زاری قطع نمی‌شود. می‌روم طرف کبلایی که نشسته کف حیاط. می‌پرسم: "چی شده؟ اینجا چه خبره؟"حرف نمی‌زند زل می‌زند به عصایی که روی پایش گذاشته. داد می‌زنم: "چه مرگتونه؟ چرا بهم نمی‌گین چی شده؟ کی مرده؟" به حرف نمی‌آیند. می‌گویم: "کبلایی تو رو به اون کربلایی که رفتی قسمت می‌دم. بگو چی شده؟ دِ منم آدمم. بگو چی شده." صورت گرفته و غمگینش را می‌آورد بالا. دو اسم را نمی‌خواهم بشنوم، یکی‌شان را می‌گوید؛ کـبـری. دنیا دور سرم می‌چرخد. تکیه می‌دهم به تیر چوبی پشتم وگرنه پخش زمین می‌شوم. با چشم‌هایی که خیس گریه‌اند می‌گویم: "اصغر، اصغر کجاست؟" می‌گوید:" اصغر زخمی شده. گفتم ببرنش خونه‌ش، الان هم..." باقی حرفش را نمی‌شنوم، می‌زنم بیرون. وقتی می‌رسم می‌بینم چند نفر بالای سرش جمع شده‌اند و هرکس چیزی می‌گوید. همه را بیرون می‌کنم و خودم می‌مانم بالای سرش. تمام تنش زخم و زیلی شده. کدخدا و کبلایی را می‌فرستم سراغ دکتر. خودم هم می‌روم بیرون. می‌نشینم روی پله‌ها و داخل حیاط را نگاه می‌کنم. باد می‌زند و درخت‌ها تکان می‌خورند. چند ت برگ خشک از این سر تا آن سر حیاط می‌روند و می‌آیند. دست خودم نیست، بغض می‌کنم و از سرما می‌لرزم. خنده‌ی کبری را که دیگر نمی‌بینم، می‌ترسم خنده اصغر را هم نبینم. می‌دانم که چند تا از زن‌های آبادی جنازه را برده‌اند بشورند و بعد از ظهر خاکش می‌کنند. می‌مانم پیش اصغر و نمی‌روم قبرستان. مدام به خودم می‌گویم اگر قرار است کبری جایی باشد اینجاست نه آنجا. حس می‌کنم با اصغر تنها شده‌ام. می‌بینم که نه؛ کبری همه جای خانه هست. توی حیاط دارد رخت‌ها را پهن می‌کند. کنار چراغ نشسته و کتاب می‌خواند. به متکا تکیه داده و بافتنی می‌بافد. اصغر هم هست، دارد برگه‌ی بچه‌ها را صحیح می‌‌کند. استکان چایی را هورت می‌کشد. کبری می‌گوید: "نکن" اما گوش نمی‌دهد. بعد هم به من می‌گوید: "آقا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ان" اصغر می‌خندد و دوباره چای را هورت می‌کشد. کبری شال نیمه‌تمام و کامواها را برمی‌دارد و می‌رود توی آن یکی اتاق. اصغر ‌طوری که هنوز شوخی‌اش را ادامه بدهد می‌گوید: "غلط کردم زن، جوونی کردم. حالا شام چی داریم؟" وقتی کبری می‌گوید: "زهر مار" من می‌زنم زیر خنده. توی این فکرم که بعداً اصغر هم هر جای اتاق را نگاه کند کبری را می‌بیند، که کبلایی دکتر را می‌آورد. بعد از اینکه تمام زخم‌ها را باندپیچی می‌کند آماده می‌شود که برود. می‌پرسم: "کی به هوش میاد؟" می‌گوید: "زخم‌هاش سطحی‌ان. احتمالاً امشب" بعد هم می‌رود. زل می‌زنم به صورت اصغر. دست و بالش انگار که روی آسفالت کشیده شده باشند ناسور و زخمی‌‌اند. هنوز جوان است. می‌ترسم وقتی کبری نباشد پیر شود. عین کدخدا که یک‌شبه چند سال پیر شد. می‌روم عکس‌شان را از روی طاقچه بر‌ می‌دارم. دستم می‌خورد به گلدان کوچک شمعدانی که کبری خودش آن را کاشته بود. داخل عکس دارند می‌خندند، مال روز عروسی‌شان است. وقتی برمی‌گردم و به اصغر نگاه می‌کنم که آش‌و‌لاش گوشه اتاق خوابیده بغض توی گلویم چنگ می‌کشد. می‌نشینم و دستم را می‌کشم روی عکس. شُری اشک‌هایم می‌ریزند روی قاب. هیچوقت نسبت به مرگ پدر و مادرم حس خاصی نداشتم. آنقدر بچه بودم که حالا حتی قیافه‌شان را هم یادم نمی‌آید. اما کبری برایم فرق دارد، نمی‌توانم باور کنم که دیگر نیست. تا وقتی خوابم می‌برد چشم‌هایش داخل قاب عکس نگاهم می‌کنند. همان چشم‌ها می‌آیند به خوابم. کبری با لباس سرتاسر سفید وسط یک دشت پر از گل ایستاده. دارد نگاهم می‌کند و گریه می‌کند. پشت سرش خورشید بالا می‌آید و همه‌جا رنگ می‌گیرد. اشک‌هایش که می‌ریزند روی زمین، همه‌جا پر می‌شود از گرد و غبار و برگ‌های زرد. باد، ذره‌ذره‌ی کبری را، عین یک مجسمه‌ی شنی با خودش می‌برد. با سر و صدایی که از داخل حیاط می‌آید بیدار می‌شوم. دارند آهن غراضه‌های باقی‌مانده از موتور را می‌چپانند گوشه‌ی حیاط. بعد هم هادی شام می‌آورد. بهش می‌گویم اینجا بماند تا من بروم پیش کدخدا و برگردم. وقتی می‌رسم می‌بینم پیرمرد هنوز ناراحت است. ازش می‌پرسم: "چطور شده؟" تعارف می‌کند بنشینم و چایی بخورم. با وسواس و آرامش عجیبی نعلبکی‌های یادگار قاجارش را می‌گذارد داخل تشت آبی که کنارش است. با انگشت‌های زبر و ترک خورده‌اش دست می‌کشد به داخل و لبه‌ی استکان نعلبکی. بعد که آبکشی‌اش کرد نعلبکی را پر می‌کند و می‌گذارد جلوی من. قُلُپ اول را که می‌خورد می‌گوید او هم نمی‌دانسته چطوری. اما توی قبرستان اسماعیل برایش گفته که وقتی داشته‌اند می‌آمده‌اند آبادی، سر پیچ، حالا یا حواسشان نبوده یا خیلی تند می‌آمده‌اند که خورده‌اند به چند تا سنگ. گفت سنگ‌ها تا دیشب که اسماعیل از شهر برگشته آنجا نبوده‌اند. لابد شب از کوه افتاده‌اند پایین. هیچ حواسم نیست که مشکی پوشیده. من که نمی‌توانم حرفی بزنم، او هم زل زده به پلنگی که وسط قالی دارد شکار می‌شود و ساکت مانده. یکهو در باز می‌شود. هادی دوباره نفس‌نفس می‌زند و می‌گوید آقا معلم، آقا معلم. کبلایی رحمان را داخل کوچه می‌بینم و بهش می‌گویم نگذارد کدخدا بیاید. وقتی می‌رسم می‌بینم دارد با هزار جان‌کندن بلند می‌شود. نمی‌گذارم، می‌گویم: "اصغر تو نباید بلند شی، دراز بکش." بین حرف‌های نامفهومش فقط کبری را می‌فهمم. هادی پشت در ایستاده. با اشاره می‌پرسم: "بهش چیزی گفتی؟" سر تکان می‌دهد که "نه". خیالم کمی راحت می‌شود. هادی را می‌فرستم برود. اصغر هنوز دارد می‌گوید کبری. مجبورش می‌کنم دراز بکشد، بالش را می‌گذارم پشتش و چند قاشق سوپ سرد شده می‌دهم بخورد. صورتش عین گچ سفید شده. کدخدا و کبلایی آمده‌اند که اگ حالش خوب نیست بفرستند سراغ دکتر. می‌گویم لازم نیست و ردشان می‌کنم بروند. اصغر باز می‌خواهد بلند شود. گریه می‌کند و می‌گوید: "باید برم سراغ کبری". می‌گویم: "کجا بری سراغش؟ تو حالت خوب نیست، باید استراحت کنی". اما قبول نمی‌کند. قسمم می‌دهد، می‌گوید: "کبری زنده است، باید برم سراغش. به خدا خودش بهم گفت." گفت که کبری آمده به خوابش، با لباس سفید وسط یک دشت پر از گل ایستاده بوده. بهش گفته: "اصغر بیا سراغم، تا ماه هست و دیر نشده بیا سراغم". هرکاری می‌کنم قبول نمی‌کند. من را کنار می‌زند و می‌خواهد برود. جلوی در را می‌گیرم و باهاش حرف می‌زنم. می‌گوید: "کبری زنده است، به خدا خیالاتی نشدم. من دیدمش". با گریه التماسم می‌کند. ازش می‌خواهم یک لحظه امان بدهد تا فکر کنم. خوابی که دیدم را یادم می‌آید. چیز دیگری که عین خوره افتاده به جانم این فکر است که دکتر را عصر برای اصغر آوردند، پس چطوری فهمیده‌اند کبری مرده؟ لابد زن‌های احمق آبادی؟ هرطور که هست قبو می‌کنم، اما می‌گویم: "با هم می‌ریم". یک دست لباس برای اصغر می‌آورم و می‌گویم تا من چراغ نفتی و بیلچه را از توی انباری در می‌آورم آن‌ها ر بپوشد. به سمت قبرستان راه می‌افتیم، وقتی می‌رسیم خیس اشک شده. تمام طول راه بی‌صدا گریه می‌کرد. انقدر گیج شده‌ام که چراغ به دست، بین سنگ قبرها می‌گردم. معلوم است که هیچکدام‌شان نیست. اصغر کپه‌ی خاک را پیدا می‌کند. با دست گِل‌های روی خاک را کنار می‌زند. اطراف را نگاه می‌کنم و مطمئن می‌شوم که کسی نباشد. به اصغر می‌گویم چراغ را بگیرد تا من بِکَنم. خاکش هنوز نرم است. ترس برم داشته و بدجور می‌لرزم. می‌کَنَم. بی‌صدا گریه می‌کنم و می‌کَنَم. اصغر هم مثل من است. به زور چراغ را گرفته و زیر لب نمی‌دانم دارد چه می‌گوید. خوب که می‌کَنَم بیلچه را کنار می‌گذارم. با دست خاک را کنار می‌زنم، او هم چراغ را می‌گذارد روی کپه‌ی خاک و کمکم می‌کند. خاک رفته زیر ناخن‌هام. با نوک بیلچه گچ و خاکی که روی سنگ‌ها را گرفته در می‌آورم. اصغر آن‌ طرف می‌ایستد و من این‌ طرف. یکی‌یکی سنگ‌ها را درمی‌آوریم. حواسم به دست‌های لرزان و زخمی اصغر است تا اینکه سفیدی کفن معلوم می‌شود. می‌ترسم و برمی‌گردم عقب. تنم یخ می‌کند، ضربان قلبم را توی سرم حس می‌کنم. اصغر را نگاه می‌کنم که دارد با دست‌هایش خاک را از قبر می‌اندازد بیرون. رنگش عین گچ سفید شده اما هنوز دارد ادامه می‌دهد. دوبار اطراف را نگاه می‌کنم، تاریکی و صدای جیرجیرک‌ها بیشتر شده. دست خودم نیست، بدجوری می‌ترسم. وقتی خوب سفیدی کفن را می‌بینم چهار دست‌و‌پا بر‌‌می‌گردم عقب. عقب و عقب‌تر می‌روم. اصغر خم شده داخل قبر. فقط‌ می‌بینم هر چند ثانیه یک‌بار مشتی خاک از داخل پرت می‌شود بیرون. پاهایم را بغل می‌کنم و منتظر می‌شوم. خودم هم نمی‌دانم منتظر چه چیزی. فقط خدا خدا می‌کنم این چیزی که نمی‌دانم چیست زودتر تمام شود. تا حالا هیچوقت انقدر سردم نشده بود. می‌بینم اصغر خاک نمی‌ریزد بیرون. آب دهانم را قورت می‌دهم و آرام می‌گویم: "اصغر، چی شد؟" جواب نمی‌دهد. با ترس و لرز می‌روم نزدیک. اصغر پشت کپه‌ی خاک دراز به دراز افتاده روی زمین. هر چه تکانش می‌دهم فایده ندارد. عین یخ، سرد و سفید شده. پشتم به قبر است. وقتی برمی‌گردم می‌بینم انگشت‌های کبری کفن را پاره کرده‌اند و زده‌اند بیرون. نوک انگشت‌هایش، خاک چسبیده به خونی که خشک شده. سر که بلند می‌کنم می‌بینم ماه رفته و تازه دارد صبح می‌شود. ■
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 287
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 427
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 3,652
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,188
  • بازدید ماه : 13,188
  • بازدید سال : 139,944
  • بازدید کلی : 5,177,458
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت