loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 225 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

@dastanak

 

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

 

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

 

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

 

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 366
  • آی پی دیروز : 532
  • بازدید امروز : 604
  • باردید دیروز : 1,217
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,821
  • بازدید ماه : 1,821
  • بازدید سال : 128,577
  • بازدید کلی : 5,166,091
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت