loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 269 جمعه 04 تیر 1395 نظرات (0)

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. 

 هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. 

 یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟» 

 بهمن گفت: « خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى . مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو... 

 خسرو گفت: کیه؟ 

 + منم، بهمن

- تو بهمن نیستى، بهمن مرده! 

 + باور کن من خود بهمنم... 

 - تو الان کجایی؟ 

 بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم. 

 خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو. 

 بهمن گفت:  اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و بازهم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. 

 و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند. 

 خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ 

 بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته! 

#داستان

 

 

مدیر بازدید : 229 یکشنبه 30 خرداد 1395 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چيست؟

استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هرچه جلو ميرفتم خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پر پشت ترين تا انتهای گندمزار رفتم. استاد جواب داد: عشق يعنی همين!

 

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگرد!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم باز دست خالي برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!

 

#داستان 

 

مدیر بازدید : 231 یکشنبه 30 خرداد 1395 نظرات (0)

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!

 و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!...

 

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 

 

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است

و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

#داستان

مدیر بازدید : 225 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

@dastanak

 

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

 

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

 

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

 

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

مدیر بازدید : 291 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت ميکنم،

نجار آن شب نتوانست بخوابد.

همسرنجار گفت:"مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار "

کلام همسرش آرامشي بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدوخوابيد

صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني وافسوس به همسرش نگاه کردکه دريغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجيرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:

پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:

"مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند "

فکر زيادي بنده را خسته مي کند، درحالي که خداوند تبارک وتعالي مالک وتدبير کننده کارهاست

مدیر بازدید : 297 سه شنبه 25 خرداد 1395 نظرات (0)

از مدير موفقي پرسيدند: "راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.

- آن چيست؟

- «تصميم‌هاي درست»

- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟

- پاسخ «يك كلمه» است!

- آن چيست؟

- «تجربه»

- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟

- پاسخ «دو كلمه» است!

- آن چيست؟

- «تصميم هاي اشتباه»

مدیر بازدید : 259 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

پس از رسیدن یک تماس تلفنی  برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله  راهی بیمارستان شد.او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله  لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش  جراحی شد.

 

او پدر پسر را دید که در راهرو  می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض  دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید  تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر  است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: \"متأسفم، من در  بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس  تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم واکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من  بتوانم کارم را انجام دهم ,پدر با عصبانیت گفت:\"آرام باشم؟! اگر پسر  خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو  میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین  حالا میمرد چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: \"من  جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده  میگویم\" از خاک آمده ایم و به خاک باز می  گردیم ,شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و  برای پسرت از خدا شفاعت بخواه , ما بهترین  کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی  خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از  اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد

 

خدا را  شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.

 

ادامه مطلب 

مدیر بازدید : 305 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

ﻣﻌﻠﻢ ﺳﺮ ﻛﻼﺱ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ ﮔﻔﺖ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ .

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮏ ﭘﯿﮑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ

ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ

ﺩﺭﺿﻤﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻭﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ،

ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ! ﻫﻤﯿﻦ ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ

ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ

ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻭﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :

ﺗﻮ ﮐﺰﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ

پایان.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

مدیر بازدید : 285 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

در ادامه مطلب 

 

رضا دلاوری بازدید : 227 چهارشنبه 28 بهمن 1394 نظرات (0)

از بزرگترین عوامل نازایی در زنان می توان به :👇👇👇👇👇

 

🔸 بیماری های جنسی                  

 

🔸اختلالات عادت ماهیانه و کیستهای تخمدانی  

                     

🔸مصرف داروهای ضد آلرژی ...

مدیر بازدید : 321 سه شنبه 20 بهمن 1394 نظرات (0)

بر اساس اسناد و روایت ها، از مجموع مسافران پرواز ایرفرانس در 12 بهمن 30 نفر از همراهان امام و یارانش بودند ولی هریک سرنوشت متفاوتی را در ادامه رقم زدند.

مدیر بازدید : 231 یکشنبه 06 دی 1394 نظرات (0)

یکی از سؤالات افکار عمومی نحوه زندگی شخصی رهبر انقلاب بوده و بر همین اساس، چگونگی تهیه مایحتاج اولیه ایشان نیز از موضوعاتی است که بسیاری از مردم علاقمند به دانستن آن هستند.

مدیر بازدید : 248 چهارشنبه 18 آذر 1394 نظرات (0)

مریم حیدرزاده متولد ۲۹ آبان ۱۳۵۶ نقاش ٬نویسنده ٬شاعر و ترانه‌سرای ایرانی است. حیدرزاده که بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داد، در اواخر دههٔ ۷۰ با نوشتن شعرهایی به سبک محاوره‌ای و با به‌کارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت.

مدیر بازدید : 228 جمعه 06 آذر 1394 نظرات (0)

می‌گویند روزی فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود در این هنگام ابلیس نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند  این خوشه انگور را به مروارید تبدیل کند؟

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 314
  • آی پی دیروز : 532
  • بازدید امروز : 523
  • باردید دیروز : 1,217
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,740
  • بازدید ماه : 1,740
  • بازدید سال : 128,496
  • بازدید کلی : 5,166,010
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت