loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 301 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
اینسرت دستم می رود به طرف عروسکی چراغ مطالعه و نور پر سویش خاموش می شود. باز هم اینسرت تصویر یک دختر بر می خورد توی کلوزآپ شات نگاهم و قلبم به شماره می افتد. این اولین بار نیست که چنین می شود. نور ماه فید اوت می شود. با صدای قوقولی قوقوی خروس نوک سیاه محله. فول شاتم به بی کلوزآپ شات خود در آیینه ی چسبیده به دیوار سفید می نگرد. زیرا دیشب را خوب نخوابیدم. سفیدک چشم هایم خون مردگی را تجربه کرده اند در کلوزآپی آن دختر. درحالیکه در حال قدم زدن به دور آرک خود هستم و پنجره ی سبزرنگ را به درون هستی، لانگ شات می کنم و بوی نسیم بهاری ریش های چین و چروک خورده را به باد می سپارد از کابوس ناهنجار آن دختر؛ در تفکر اندیشه ی آمدن به اِکستریم لانگ شات تپه ها و کوه های به رخ کشیده شده و ثابت قدم، به اوج؛ پن می شود. آن روزی که مرگ دستفروش به روی سن می رود. و من در بین تماشاچیان در خیال یک روایت ذهنی. چشم هایم به روی بازی مادرم خفه می شود در سوزش تبی که هذیان می گفت و توجه من به سوی دختری می رود که در عاشقی مادرم داشت می نواخت. چشم های خواب آلوده ی آبی رنگ با مژه های بلند مثل همیشه در قلبم نمای نزدیک بسته را دچار دگرگونی می کند. و از هیجان رقاصه شدن ب تپش می افتد و لب های قرمزم را به اوج یک نمای بسته ی دیگر عاشق می کند آن گاه دیالوک دوستت دارم ناگزیر به میان می آید. تری شات بدنم در داخلی یک صحنه بدنش را در آغوش می گیرد. آنگاه با تمام وجودم در کلوزشاتی او؛ اینسرت گلویش به خفگی می افتد. در اتاق تاریکش بعد از یک لذت ناگهانی و پی او وی راهروی دلتنگ در سراسر بدنم لو انگل می شود. و خونسردی فول شاتم با دود یک سیگار، اینسرت یک گیلاس در لانگ شات متوسط یک دهکده در کنار دریا به اوج شنا می رسد. اما تا مدتی روبروی پنجره ی سبز رنگ به کت و شلوار شیک پوش، منتظر زنجیر دل دل می کردم. اما کسی یارای کروات نبود. اولین بار هم نبود که گیلاس می زدم. ازآن متنفرم مثل کسی که از دزد متنفر است. اما تنها چیزی که آرامش می دهد فقط اوست. اما آن تصویر کابوس وار در کجای ذهن من پدید آمده بود که چشم های مشکی اش در لاغری صورت صورتیش وکمانی ابروانش کلوزآپ شات سقف را در می نوردد و فلاش بک خاطره ای ناخوشایند در جریان سیال ذهنم به وجود می آید. و به یاد می آورد که بارها و بارها اسلوموشن می شود. و لو انگلم را تبدیل به های انگل می کند. روزهایی که مادرم رقاصه و آواز خوان تئاتر بود. دست های تیره اش به روی دست های تیره ی من می افتد. روزهایی که از خلاقیت نمایشی و تصویری نماها را نیاموخته بودم. او تا پاسی از شب در کافه های شهر به رقاصی و لبالب دل دادگی کافه ای دل می سپرد. فکر نکنید به خاطر پول بود، تنها رویای یک هوس بود. که تصویر داخلی کافه های پر نور و زرق و برق را به چشم های مشکی مادرم وسوسه می کرد. اما آن تصویر روی سقف؛ دخترکی صورتی بود که مادرم نبود و من هنوز در فول شاتی صخره ها نشسته ام به انتظار یک شکار. شکاری که عاشق مادرم بود و وسوسه ام کرد تا با او دل دادگی ر دچار سرگیجه کنم. اما در بوسه ی یک تلنگر در حالیکه به مرز 18 سالگی رسیده بودم زندگیش را به پایان رساندم و قسم خوردم بعد از او به کسی رحم نکنم. به یاد می آورم نامفهومی یک چهره را که در دل دادگی من خودکشی کرد. اما اینک دروغ گفتم، ننشسته ام به انتظار یک شکار؛ مادرم آوازه خوان است و من در پی نوشتن دکوپاژ هستم که صورتی دخترکی روبروی من تصویر بازیگر دل خواهم را مجسم می کند
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 164
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 596
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,593
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,773
  • بازدید ماه : 4,773
  • بازدید سال : 131,529
  • بازدید کلی : 5,169,043
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت