loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 253 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
سایه تاریک و درازش که افتاد روی چادر، شک نداشتم که باید خودش باشد. همان کابوسی که همیشه می آمد سراغم. حالا همین چند لحظه پیش آمده بود که تاوان خطاهایم را پس بدهد. چادر را که کنار زد، برای چند لحظه قلبم ایستاد بعد هم هُری ریخت توی دهنم. غلام بود. بی پدر توی این خراب شده هم پیدایم کرده بود! خشم را که توی نگاهش دیدم انگار خون توی رگ هایم ماسید. می دانستم برای چه آمده. مثل بقیه نبود که کارش را راه بیندازم و برود رد کارش. من گناهکارم، می دانم، اما آدم ها وقتی مثل خر گیر می کنند توی گل، چاره ای ندارند جز اینکه دست بزنند به هر کاری تا خودشان را از گل در بیاورند یا دست کم بیشتر فرو نروند و کسی که تا حالا شکم گرسنه نخوابیده، نمی تواند بفهمد مثل خر، گل، گیر افتادن و از همه مهم تر هر کاری یعنی چه؟ وقتی می گویم هر کاری یعنی هر کاری! یعنی هر کاری که می شود فکرش را بکنی. خب معلوم است برای کسی که حالا توی رخت خواب گرمش خوابیده و مشکلی برای فردای شکمش ندارد حتا فکر کردن به هر کاری برایش سخت و چندش آور است اما برای من که همه ی فکر و ذکرم این است که چطور شکم صاب مرده خودم و این تقی مفنگی را سیر کنم، هر کاری مثل آب خوردن است. آب خوردن! می فهمی؟ می دانم هنوز خیلی کوچک تر از آن هستی که این چیزها را بفهمی و لابد زمانی می فهمی که عین خودم شده باشی. عین مادرت مثل خر گیر کرده باشی توی گل و ندانی داری چه غلطی می کنی. لالالالا...لالالالا هنوز سایه درازش جلوی چشمم است که می افتد روی چادر. قلبم می لرزد و انگار آمده توی دهنم. پهلویم تیر می کشد و داغ شده انگار که آتش گرفته باشد. خونش بند نمی آید و حتا این ملحفه ی کهنه هم نمی تواند جلویش را بگیرد. دست هایم را می بینی؟! خونی شده اند درست مثل همان شبی که غلام زد توی دهنم و دست که بردم به لب هایم دست هایم خونی شده بودند. همان شبی که تقی خانه نبود و کیانی آمده بود خانه مان و غلام زد توی دهنم و گفت که اگر با آبرویش بازی کنم تاوان بعدی خطاهایم مرگ است و گفت که زندگیمان را بوی گند برداشته و از در و دیوار خانه کثافت می بارد. همان شبی که کیانی یکهو غیبش زد. لالالالا گلم هستی تو از گل بهترم هستی حالا برای تو زود است که بفهمی چه می گویم. حالا سهم تو از دنیا و زندگی ات این است که توی این ویرانه، زیر این چادر بادگیر کوچک که جایی توی شهر ندارد، زیر این پل لعنتی بخوابی و از صدای زوزه ی گرگ و باد بیدار شوی و من پستان بی صاحبم را بچپانم توی دهنت که دوباره بخوابی و مزاحم کار من نباشی. سهم تو همین پتوی کوچک چرک مرده، زیر این چادر سیاه بادگیر است که شکر خدا به اندازه یک پنجره از آن تلق است و تو می توانی گاه گاهی آفتاب را از لا به لای آن ببینی و بدانی که غیر از این پتو و چادر که مثل کله قندی بالای سرت آویزان است دنیای دیگری هم هست که شاید تو از آن دنیا مثل من سهمی نبری و عین خودم شوی، عین مادرت! می فهمی؟ لالالالا گل بادوم بخور شیر و بگیر آروم اما کاش تو با من فرق داشته باشی و خوشبخت زندگی کنی عین عیال غلام که خوشبخت است. آن وقت ها تقی سر حال بود. دست بزن داشت. مثل حالا نبود که زورش به یک بچه هم نرسد. زده بود چشم و چارم را سیاه کرده بود می گفت زیادی حرف می زنم و توی کارهاش سرک می کشم من هم به قهر رفتم خانه غلام. جای دیگری نداشتم. هر چه نباشد خانه برادر شوهر آدم باید پناه آدم باشد! نزدیکی های ظهر بود که رفتم خانه شان. خانه گرم و تمیزی داشت. عیالش که موهای مرتب و رنگ شده اش را بالای سر بسته بود و غذا می پخت اخم هایش توی هم شد. فهمیدم از آمدن من است. بوی پیاز داغ و گوشت و عطر سبزی سرخ شده گیجم کرده بود چقدر دلم می خواست جای او باشم. آدم اگر زن یک قاچاقچی باشد بهتر از آن است که زن یک معتاد. بیشتر از این نمی خواستم تحقیر شوم، از راهی که آمده بودم برگشتم. لالالالا...لالالالا آدم ها که از اولش همین طور نبوده اند که هستند. همه از اولش مثل تو بوده اند. سفید و پاک. همین تقی، از اولش این ریختی نبود که. عوض این موهای ژولیده و ریش بلند، سر و ریشی مرتب و به جای این دندان های زرد و سیاه دندان هایی تمیز و سفید داشت. خود من، از اولش این کاره نبوده ام که. بی کس و کاری مرا به این روز انداخت. روزگار که یک دفعه آدم را نکبتی نمی کند. ذره ذره به خورد آدم می دهد. آنوقت که به خودت می آیی، می بینی آدم دیگری شده ای. آدمی عوضی! می فهمی؟ عوضی! آنقدر عوضی که برایت مهم نباشد با کدام مرد عوضی تر از خودت هستی. یکی، دو تا، صد تا، فرقی نمی کند برایت. آنقدر عوضی که مهم نباشد برایت کدام مرد عوضی تر از خودت با زنت باشد. یکی، دو تا و صد تایش هم فرقی نمی کند. همین عوضی شدن های من و تقی بود که آوازه مان را به گوش غلام رساند. همین عوضی شدن ها بود که من و تقی را آواره ی این شهر و بیابان کرد. من که غیر از تقی کسی را نداشتم. خب درختی که ثمر ندارد، دست کم می شود به تنه اش تکیه داد و توی سایه اش نشست. تو هنوز بی کس و کار نشده ای که این چیزها را بفهمی. هنوز هم دارد قلبم می لرزد و سایه درازش را که توی خیالم، می افتد روی چادر می بینم. بی پدر کابوسش هم ولم نمی کند. این تقی ذلیل مرده هم نیامد. معلوم نیست کدام گوری رفته که باید این آخر عمری هم تنها باشم. اگر بیاید با همه بی عرضه گی اش لااقل می تواند مرا به دوا دکتری برساند. لالالالا گل زیره چرا خوابت نمی گیره! تو هم به جای این وق زدن ها بهتر است آرام بگیری و چشمت را به روی این چادر تاریک لعنتی ببندی تا فردا که دوباره روز شود و اگر زنده بمانم مثل هر روز بروم پی هزار تا بدبختی دیگر. بروم آن سر شهر و دستمال سبزم را ببندم دور سرم. اسپند دود کنم و بگیرم جلوی هر مردی که توی ماشین یا دکانش است. برایش عشوه بیایم و دلبری کنم که شاید دلش بسوزد و پول سیاهی بگذارد کف دستم. ظهر که شد توی سطل های بزرگ آشغال سر کوچه ها را بگردم بلکه چیزی گیر بیاورم که بی ارزد. بعد از ظهر هم بیایم این ور شهر و در حالی که بازویم را با دستمال بسته ام به تنه ام آن را زیر چادر کثیف و پاره ام بپوشانم و آستین خالی از دستم را از لای چادر رها کنم. وانمود کنم که یک دست ندارم و دست دیگرم را دراز کنم و کمک بخواهم. زیر لب زمزمه کنم و برایشان دعا، که هر روز روز شان بیشتر شود و توی دلم فحششان بدهم. آن ها هم هر روز روزیشان بیشتر شود و من هر روز بدبخت و بدبخت تر شوم. و شب که می شود بیایم زیر این پل لعنتی. تقی را از دور ببینم کنار آتشی که روشن کرده نشسته، کت کهنه و کثیفش روی دوشش است. سیگار روی لبش را چنان پک می زند که انگار می خواهد تمام سرخی اش را یک جا ببلعد و دودی که توی چشمش می رود مردمکش را تنگ کند و چشم های ریزش گم شوند توی چروک های پوستش. تو هم با صدای گریه ات این بیابان را روی سرت بگیری و تقی بگوید: "فرنگ، اومدی عزیزم؟ شیری یا روباه؟" من هم بگویم که برایش زهر ماری آورده ام. او هم بگوید که الان حالش خوب است. می گذاردش برای فردا و هنوز یک ساعت نگذشته سیخ را داغ کند. قرمز که شد بگذاردش روی تلخکی و دودش را با کاغذی که لوله کرده ببلعد. من هم که ساعتی کنار تو آسوده ام و شیر پستان هایم را تمامی در دهنت خالی کرده ام، بلند شوم. آبی به سر و صورتم بزنم. لباس تمیزی بپوشم، موهایم را رها کنم و سرخاب سفید آب زده منتظر شوم و تقی که تا حالا خودش را با دود تریاک خفه کرده، بیاید تو را بغل کند و ببردت کنار آتش تا من به کارم برسم. حالا می فهمی مادرت مثل خر گیر کرده توی گل؟ می فهمی! همه چیز این زندگی بوی گند می دهد. بوی گند کثافت. هیچ چیز هم نمی تواند خوش بویش کند. این را غلام هم فهمیده بود. همان شبی که کیانی آمده بود خانه مان وغلام هم آمد. گفت: "فرنگیس این، اینجا چکار می کنه؟" هول شدم. ترسیده بودم. گفتم: "با تقی کار داره". گفت: "با تقی یا زن تقی! حروم زاده". بعد هم زد و دندان هایم را توی دهنم خورد کرد. می بینی؟! این جای خالی شان است که هنوز پر نشده. کیانی نامرد هم که نفهمیدم کی پا به فرار گذاشت. می دانستم دفعه بعد تاوان خطاهایم مرگ است. خب آدم وقتی خطایی می کند باید منتظر تاوانش هم باشد. این را غلام گفته بود. من و تقی چاره ای نداشتیم جز این که جانمان را برداریم و از شهرمان به جای دوری برویم. بعضی وقت ها آدم جانش عزیز می شود حتا اگر بوی گند کثافت بدهد. حتا اگر توی این دنیای درن دشت تنها باشد و یک نفر هم برای دل سوزاندن نداشته باشد. حتا اگر مردش دیگر مرد نباشد و آد پی این باشد که بگردد دنبال مرد رویاهایش. مردی که پر و بالش را بگیرد. زخم هایش را مرهم بگذارد و پناهش باشد. همه اش برای نان نبود که ولی حداقل فایده اش این بود که این وسط گرسنه نمی ماندم. خب همه آدم ها که نمی توانند مرگ را به خواری ترجیح بدهند بعضی ها هم مثل من و تقی حاضر به هر پستی می شوند که زندگی کنند. اوایل پنهانی چند بار برای کمک رفته بودم پیش غلام. دریغ نکرد. اما وقتی عیالش بو برد، دیگر آن یک ذره امید هم قطع شد. کم کم رو آوردم به این کار. گفتم که! آدم که یک دفعه عوضی نمی شود. ذره ذره عوض می شود. خب غلام هم حق داشت. آدم ها برای حفظ آبرویشان دست به کاری م زنند که شاید خودشان نخواهند و چاره ای ندارند جز انجام آن کار. می شنوی؟! صدای زوزه گرگ می آید ولی تو می توانی با صدای لالایی من آسوده بخوابی اما وقتی آدم کسی را ندارد که برایش لالایی بخواند چاره ای ندارد جز این که دل بسپارد به زوزه گرگ ها. لالالالا گلم هستی عزیز و مونسم هستی! و حالا من می توانم موهای نرمت را نوازش کنم و خونی که روی صورت کوچکت پاشیده را با گوشه آستینم پاک کنم و برایت لالایی بخوانم. همه مادری کردن من همین است که از دستم می آید. لالالالا...لالالالا...لالالالا...لالالالا... هنوز هم سایه تاریک و درازش جلوی چشمم است و قلبم می لرزد. سرم گیج می رود و به زور می توانم آب گلویم را قورت بدهم. درد از گلو تا پهلویم را می سوزاند. چقدر سردم است. لابد از خونی ست که یک ریز از پهلویم می رود. بی صاحب درد که درد نیست! دارد به استخوان می رسد. تقی هم نیامد! معلوم نیست کدام گوری رفته که صدای تفنگ را هم نشنیده. نمی خواهم هنوز نیامده تو را توی این دنیای درن دشت تنها بگذارم. باید هر طور شده زنده بمانم. اگر زنده بمانم این بار تو را می برم به جایی که غلام هم نتواند پیدایمان کند. می بینی؟! از پهلویم خون می آید. خون گرمی که آرام آرام می ریزد روی دامنم و احتمالن اگر تا ساعتی دیگر همین جور بیاید کارم تمام است. باورم نمی شود کارم تمام شده باشد. اگر این طور باشد باید تو را توی این بیابان تنها بگذارم! و لابد تا صبح از ترس، بیابان را با گریه هایت روی سر می گیری. آن وقت دیگر من نمی توانم برایت لالایی بخوانم یا نوازشت کنم. اگر تا صبح گرگ ها بیایند سراغت چه؟ نمی توانم تو را به امان خدا بگذارم! باید توی پتویت بپیچانمت و بگذارمت توی همین تشت و بسپارمت به آب رودخانه! این طور لااقل در اامان خواااهی بود و صبح شششـاید برسی به دست آآآآدم حسابی ای.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 296
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 438
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 6,185
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15,721
  • بازدید ماه : 15,721
  • بازدید سال : 142,477
  • بازدید کلی : 5,179,991
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت