"سلام خانم... من عموی محمد كشاورز دالینی هستم، همكلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل كار شما را میدانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید."
این صدای ضبط شدهای بود كه از پیغامگیر تلفن میآمد. خریدهایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دكمهی پیغامگیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تكرار شد و همانطور كه سیب سبز را گاز میزدم شمارهی تماس را از روی صفحهی تلفن یادداشت كردم.
صدای چرخیدن كلید توی در، حواسم را از تلفن گرفت. به همسرم كه با پاكتی سیب سبز از راه رسیده بود سلام كردم. پیغامگیر را از اول روشن كرده و به او گفتم: «گوش كن.» صدا كه قطع شد، همانطور كه سیبها را روی پیشخوان آشپزخانه میچیدم، چشمهایم را ریز كردم و گفتم: "یعنی چیكارم داره"؟ و بدون این كه منتظر جواب باشم، خودم را انداختم رو كاناپهی چرمی سیاه و گفتم: "عزیزم غذات روی گازه. من گرسنه نیستم، خستهام و میخوام بخوابم".
ساعت هفت صبح فردا كه داشتم خودم را پرت میكردم توی آسانسور، همسرم داد زد: "خانومم! سیبت یادت رفت." و با عجله برگشتم و سیب را قاپیدم و بیخیال آسانسور، كه رفته بود، پلهها را دو تا یكی كردم تا سرویس اداره را از دست ندهم.
**********
- سلام علیكم.
همانطور كه سرم توی مانیتور كامپیوتر بود، گفتم: «سلام».
- من حسن كشاورز دالینی هستم.
سرم را برگرداندم و با بی تفاوتی گفتم : «بفرمایید».
مردی حدوداً شصت ساله، قد بلند و هیكلدار و آفتاب سوخته. لباسی مرتب تنش بود و معلوم بود كه تمام تلاشش را کرده تا یك لباس مناسب و آبرومند پوشیده باشد. یکباره یادم افتاد به پیغام تلفنی دیشب. سریع از جایم بلند شدم و با عذرخواهی، از او دعوت كردم تا روی صندلی بنشیند و خودم هم روبرویش نشستم و گفتم: «بفرمایید لطفاً». دستش را توی جیب كتش كرد و نامهای بیرون آورد و گفت: «این امانتی محمد است كه باید به شما میرساندم. لطفاً نامه را بخوانید تا من به عرض برسانم كه با شما چه كار دارم.»
نامه را گرفتم و پیش از خواندن آن، برای مرد شصت ساله چایی ریختم و شروع كردم به خواندن نامه:
"پیدا شدن لكهها از پاهایم شروع شدند. دو لكه بزرگ روی ساق پاهایم و بعد دستها، سینه، پشتم و در نهایت صورتم. ابتدا روند پیدایش لكهها كند بود ولی بعد از چند سال شدت یافت. این لكهها مرا به سایه تبدیل كرده بودند. از كنار دیوارهای دانشگاه آهسته میآمدم و میرفتم. از همان سال اول دانشگاه فقط یك دختر را میدیدم و آن هم شما بودید. همیشه كلاسهایم را با شما هماهنگ میكردم. منشی بخش همه چیز را میدانست و همهی كلاسهایی را كه میگرفتید به اطلاع من میرساند و مشتلق خوبی هم داشت. من عاشق روزهای بارانی بودم و همیشه منتظر، تا چترتان را جا بگذارید و من صدایتان بزنم و بگویم: «چترتان!» و وقتی شما میگفتید: «وای ببخشید. ممنونم.» من تا شب صدای ضبط شدهی شما را در مغزم هزار بار گوش میدادم.
لكهها هر روز بیشتر میشد و بعد ریزش موهای سر و ابروهایم شروع شد. ترم آخر دانشگاه بود. دكترها امیدوارم كرده بودند كه خوب میشوم ولی چه طور میتوانستم با آن قیافه از شما خواستگاری كنم. میدانستم شما بهترین پسرهای دانشگاه را رد كردهاید. دختر عمویم را واسطه كردم تا حرف دلم را به شما بگوید. او از این كار اكراه داشت. میدانستم چرا، اما به زبان نمیآورد. نشانی شما را خواست. گفتم: «صورت گردی دارد و رنگ چهرهاش سفید است و قدش بلند، و وقتی راه میرود كلاسورش را بغل میكند و همیشه بلند بلند میخندد و ادا و اصول ندارد. اهل آرایش نیست و با همهی سادگیاش زیباترین دختر دانشكده است، بس كه چهرهاش مهربان است فوراً او را خواهی شناخت.»
و دختر عمویم وارد بخش اقتصاد كه شده بود شما را فوری شناخته بود. او پیام مرا كه به شما رسانده بود، گفته بودید: «ایشون خیلی شایسته هستن و من ممنونم كه منو انتخاب كردن ولی باور كنید من نامزد دارم.»
و امروز دیگر تمام موهایم ریخته و لكههای سفید پیس همه جای بدنم را فرا گرفته است. كبدم از كار افتاده و فرصتی برایم نمانده است. شما یك روز حس بسیار خوشایندی به من دادید، این كه با مهربانی مرا شایستهی زندگی با خود دانستید و گفته بودید كه دیر رسیدهام! زیباترین دروغی كه در عمرم شنیده بودم. تمام این سالها من با شما بودم. برای چند لحظه دیدنتان ساعتها وقت میگذاشتم. باور كنید نسبت به همسرتان هم حس بسیار خوبی دارم. اصل مطلب. عموی من در دالین سپیدان باغی دارد بزرگ كه پر از درختهای سیب و گردو و گلابی است. چند سال پیش من بواسطهی عشق شما به سیب سبز، چهل اصله از درختهای سیب باغ او را خریدم. محصول این چهل درخت مال من است كه همه از بهترین نوع سیب سبز سپیدان است، خوشمزه و آبدار. از همان سیبهایی كه فاصلهی بین كلاسهای درس بیپروا در راهرو دانشكده گاز میزدید و با دوستانتان میگفتید و میخندید. همه میدانستند كه شما عاشق سیب سبز هستید. از عمویم خواستهام این سیبها را هر ساله به شما برساند. این درختهای سیب حالا مال شما هستند، هر كارشان میخواهید بكنید. سند چهل اصله درخت سیب كه به نام شما شده است در محضر شماره ۲۷ شیراز، دفترخانه مهدی عظمت، فقط منتظر امضای شماست. این تنها كاری بود كه من میتوانستم برایتان انجام دهم. مواظب خودتان و همسر خوشبختتان باشید."
محمد كشاورز دالینی
نامه را كه خواندم نگاهی به مرد شصت ساله انداختم كه پایش را روی پایش انداخته بود و به دستهایش که روی زانوهایش گره خورده بودند، نگاه میكرد. نامه را روی میز گذاشتم و گفتم: «میخواهید برایتان یك چایی دیگر بریزم؟» تشكر كرد و گفت: «ممنونم. باید برگردم سپیدان. فقط هر وقت صلاح میدانید، برویم محضر و سند را تحویل بگیریم. راستی! آدرس منزل را بدهید، من هر مقدار از سیبها را بخواهید برایتان میفرستم و مابقی را برایتان میفروشم...»
از جایم بلند شدم و پنجره را باز كردم. عطر بهار نارنج هجوم آورد توی اتاق و به دنبالش نسیمی كه از روی خیسی صورتم گذشت و به عموی محمد كشاورز دالینی رسید. كنار پنجره ایستادم، به بیست سال پیش رفته بودم و راهروهای نیمه تاریك دانشكده را جستوجو میكردم كه صدای مرد شصت ساله مرا به خودم آورد. «من باید بروم. شماره مرا كه دارید، هر وقت توانستید تماس بگیرید. اگر این هفته باشد بهتر است. من از هفتهی دیگر بسیار گرفتارم.»
برایم سخت بود كه این سوال را از او بپرسم. كمی این دست و آن دست كردم و گفتم: «امكان دارد ایشان را ببینم؟» مرد كمی مكث كرد و گفت: «فكر نمیكنم. خودتان میدانید چرا!»
**********
آباژور زرد قدیمی را خاموش كردم و از همسرم پرسیدم: «فكر میكنی چهل اصله درخت سیب، چند تا سیب در سال بار میده؟» خمیازهای كشید و گفت: «باید نزدیك دوازده هزار تا.» آهسته گفتم: «یعنی تقریباً ماهی هزار تا كه به عبارتی میكنه روزی سی و سه تا سیب.»
بغض گلویم را گرفته بود. پتو را روی سرم كشیدم. هر چقدر تلاش میكردم محمد كشاورز دالینی را به خاطر بیاورم، بیهوده بود. چرا هیچوقت به پسری كه روزهای بارانی چترم را به دستم میداد، نگاه نكرده بودم. چرا؟ ■
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی