loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 318 شنبه 28 مهر 1397 نظرات (0)
به شدت پشیمان شده بودم. كی می‌خواستم دست از این كارهای احمقانه‌ام بردارم. این بار دیگر حسابی گند زده بودم. همانطور كه داشتم استكان‌ها را از كابینت بیرون می‌آوردم زیر چشمی زن را می‌پاییدم. - این شوهرته؟ قاب عكس را توی دستانش گرفته بود و خیره شده بود به عكس. - آره. مثل كسی كه دارد با خودش حرف می زند گفت: - خوش قیافه‌اس. #زن #مینا_هژبری
مدیر بازدید : 328 پنجشنبه 26 مهر 1397 نظرات (0)
"سلام خانم... من عموی محمد كشاورز دالینی هستم، همكلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل كار شما را می‌دانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید." این صدای ضبط شده‌ای بود كه از پیغام‌گیر تلفن می‌آمد. خریدهایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دكمه‌ی پیغام‌گیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تكرار شد و همانطور كه سیب سبز را گاز می‌زدم شماره‌ی تماس را از روی صفحه‌ی تلفن یادداشت كردم. #چنر #مینا_هژبری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 132
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 319
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 626
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10,162
  • بازدید ماه : 10,162
  • بازدید سال : 136,918
  • بازدید کلی : 5,174,432
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت