به شدت پشیمان شده بودم. كی میخواستم دست از این كارهای احمقانهام بردارم. این بار دیگر حسابی گند زده بودم. همانطور كه داشتم استكانها را از كابینت بیرون میآوردم زیر چشمی زن را میپاییدم.
- این شوهرته؟
قاب عكس را توی دستانش گرفته بود و خیره شده بود به عكس.
- آره.
مثل كسی كه دارد با خودش حرف می زند گفت:
- خوش قیافهاس.
- چایی ساده میخورید؟ یا با دارچین؟ بهار نارنج و هل هم دارم.
- فرقی نمیكنه. اگر داری یه زیر سیگاری هم به من بده.
با این لحن صحبت كردن اصلا آشنایی نداشتم. كلمات مثل پتوی مچاله از دهانش بیرون میآمد. زیر سیگاری را روی میز گذاشتم و پنجرهها را تا نیمه باز كردم.
مانتویش را انداخت روی دستهی كاناپهی چرمی سیاه. بلوز قرم بیآستینی پوشیده بود و قسمتی از سینهی سفیدش چشم را میگرفت. شلوار استرش، هیكل قشنگش را بیشتر نمایان میكرد.
- خونهی قشنگی داری. این تابلوها رو خودت كشیدی ؟
- نه، نه، كار همسرمه.
چایی را كه ریختم. بوی هل پخش شد توی خانه. دود سیگارش را توی صورتم خالی كرد و گفت:
- بچه مچه هم داری؟
با دستم دودهای سیگار را رد كردم.
- نه. شما چطور؟
بدون این كه نگاهم كند در كیفش را باز كرد و رژ لب قرمزی را بیرون آورد و ماهرانه و بدون استفاده از آینه چند بار روی لبهای برجستهاش كشید و بعد كه رژ لب را پرت كرد توی كیفش گفت:
- نه جونم، بچه كدومه وقتی اصل كاریش نیست.
- این كیك رو خودم درست كردم با چاییتون بخورید.
نگاهی به ساعت انداختم. اگرهمسرم سر میرسید به او چه میگفتم؟
- تا ساعت چند میتونید بمونید؟
- ساعت ده باید جایی باشم.
- موافقید با هم یه فیلم ببینیم؟
- اگه داستانش عشقی باشه آره.
منتظر بودم تا بگوید "زحمت نكش، شام نمیخورم." اما چیزی نشنیدم. از بین آن همه فیلمی كه داشتم. "سینما پارادیزو" را انتخاب كردم. هم دوبله بود، هم عشقی و مهمتر این كه من عاشق این فیلم بودم.
همانطور كه پیازها را توی تابه هم میزدم، نگاهم به زن بود. آنچنان به صفحهی تلویزیون چشم دوخته بود كه انگار اولین بار است چنین دستگاهی میبیند. پیاز داغ را رها كردم و چند میوهی فصلی را كه داشتم، برایش بردم. اصلن متوجه آمد و رفت من نشد. گوشتها را روی پیازها ریختم و شروع كردم به هم زدن. احساس میكردم دل و رودهام همزمان با گوشتها به هم میخورد. شاید اشتباه میكردم. شاید او هم یك زن معمولی بود ولی چرا آرایش تند و رنگ زرد موهایش آزارم میداد؟ چر لحن شلخته و حركتهای سر و گردنش سردرگمم كرده بود؟ چرا ساعت ده شب قرار داشت؟ اصلاً چرا خانهی من بود؟ دوباره نگاهش كردم. پاهایش را روی كاناپه گذاشته بود و با هر دو دست آنها را بغل كرده بود. مثل دختر بچهی معصومی میماند كه با حسرت به عروسك دلخواهش، پشت یك ویترین كوچك نگاه میكند.
- یه چایی دیگه براتون بیارم؟ میوههاتونم كه مونده.
جوابی نشنیدم. فلفل دلمهای و قارچها را اضافه كردم. برای اولین بار بود كه از حضور و سرزنش همسرم میترسیدم؛ اصلن میگویم كه او یكی از دوستان هم دورهی دانشگاهم است. میگویم تهرانی است. میگویم از همان زمان تیپ خاصی داشت و مد روز میگشت و آرایش تند را دوست داشت.
ربگوجه و كمی آب را اضافه كردم و تا دلم خواست فلفل ریختم و سر تابه را گذاشتم. دوباره نگاهش كردم. اشكهایش را پاك میكرد، بی اینكه به ریختن ریملها و سیاه شدن گونههایش اهمیت بدهد. پس اشتباه كرده بودم؛ او یك زن معمولی بود، او هم داشت مثل من گریه میكرد. او هم سینما پارادیزو را دوست داشت. او هم حتماً عاشق بود.
ماكارونیها را توی آب جوش ریختم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تا ساعت ده، یك ساعت و نیم مانده بود. ماست و سبزی را روی میز گذاشتم و بشقابها را چیدم. قاشق و چنگالها را كنار بشقابها روی دستمال سفرههای سفید گذاشتم. نگاهی به میز انداختم، سعی كردم همه چیز مرتب باشد. دستمال كاغذی را جلویش گرفتم. بدون این كه نگاهم كند و تشكری، یكی برداشت. ماكارونیها را آبكش كردم. سیب زمینیها را ته قابلمه چیدم و مخلوط ماكارونی و گوشت را ریختم توی قابلمه، سر قابلمه را كه گذاشتم، كنار زن نشستم. حالا دیگر زیاد برایم غریبه نبود. حالا من و او هر دو داشتیم به "سالواتوره"ی میانسال عاشق فیلم سینما پارادیزو نگاه میكردیم، درست همان زمان كه بازیگر محبوب من، دستهایش را پشت سرش گره زده بود و تنهای تنها، لم داده بود روی یكی از صندلیهای چرمی سینما و با لبخند حسرت آلود، صحنههای سانسور شدهی فیلمهای سالهای دور را نگاه میكرد.
فیلم كه تمام شد بی آن كه چشمانش را از صفحهی سیاه تلویزیون بردارد، با لحن شلخته اما صمیمانه اش گفت:
- این فیلمو میدی واسه من؟
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم:
- حتماً. حالا بیا، شام آماده است.
- منتظر شوهرت نمیمونی؟
- نه. معلوم نیست كی بیاد.
دیس ماكارونی را روی میز گذاشتم. سیب زمینیهای طلایی را با سلیقه دور آن چیده بودم. زن نگاهی به میز انداخت و گفت:
- این سفره رو برای من انداختی؟
- معلومه. برای تو و خودم.
خندید. چشم به سفره دوخته بود. صدای چرخش كلید توی در من را به خودم آورد؛ همسرم بود كه با دیدن زن، با دست پاچگی گفت:
- ببخشید، ببخشید... عزیزم تو نگفته بودی امشب مهمون داری.
دست و پایم را گم كرده بودم و دلم میخواست زن، مانتویش را میپوشید، ولی این كار را نكرد. از جایش بلند شد و سلام كرد و با خونسردی گفت: "پری هستم." و دستش را به سمت همسرم دراز كرد و با او دست داد. شام در سكوت صرف شد. زن نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- خیلی خوشمزه بود. دستت درد نكنه، اما من دیگه باید برم. گفتم كه ساعت ده باید جایی باشم.
نگاهی به همسرم انداختم كه لیوان آب را روی میز میگذاشت. منتظر بود من چیزی بگویم. انگار نگاهش میگفت زود باش كاری كن تا این زن زودتر از این جا برود. حالا دیگر دلم نمیخواست زن برود. همسرم كه بلند شد فوری رو به زن كردم و گفتم:
- الان برات یه تاكسی تلفنی میگیرم.
همانطور كه مانتویش را میپوشید. گفت:
- نه نه لازم نیست. خودم میرم. من پول مفت به این تاكسیهای نامرد نمیدم. بیرون هزار تا ماشین هست.
همسرم چیزی نگفت. زن حاضر شد و با كیفش رفت توی دستشویی و بیرون كه آمد آرایش صورتش حكایت او را كامل كرد. همسرم دستی روی صورتش كشید و گفت: "من شما رو میرسونم."
ساكت بودم. انگار زن منتظر بود تا من اعتراض كنم. با همان كلمات شلختهاش گفت:
- زحمت نیست؟
- نه، نه. مطمئن باشید.
زن صمیمانه مرا بوسید و خداحافظی كرد. بوی تند كرماش مرا پس زد. بیرون رفت و پشت سر او همسرم. همسرم نگاه تیزی به من انداخت و گفت: "زود بر میگردم."
- وایسا.
از صدای بلند خودم تعجب كردم. به اتاق رفتم وا ز كشوی میز دو تا تراول پنجاه هزار تومانی درآوردم و آنها را توی جیب همسرم چپاندم و آهسته و با تردید گفتم: "شاید پول لازمت بشه." بی آن كه حرفی بزند، رفت. آسانسور هر دو را بلعید. برگشتم، همهی چراغها را خاموش كردم و روی كاناپهی چرمی سیاه نشستم و پاهایم را روی كاناپه گذاشتم و با هر دو دست زانوهایم را بغل كردم. چقدر دلم میخواست بخوابم.
*******
آباژور زرد قدیمی را روشن كرد و كنارم نشست.
- چرا گریه میكنی؟
- نمیدونم.
- چرا، میدونی. چی شد آوردیش خونه ؟
- نمیدونم.
- چرا، میدونی.
دلم نمیخواست این گفتگو ادامه پیدا كند، اما نتوانستم جلوی كنجكاویم را بگیرم و با تردید پرسیدم: كجا بردیش؟
- یه خونهی مجلل، تو خیابون باغ ناری.
همان موقع چشمم افتاد به سیدی فیلم سینما پارادیزو، آه از نهادم بلند شد.
- راستش توی اتوبوس دیدمش. شارژ موبایلش تموم شده بود. منم موبایلم همرام نبود. میگفت باید یه تلفن فوری بزنه. گفتم بیا خونه ما. آخه با هم تو یه ایستگاه پیاده شده بودیم، همین.
همسرم، پنجره را باز كرد. هر چه نسیم بود خورد توی صورتم. رفتم و ایستادم كنارش و كنار پنجرهی باز شب چهارده. طبق عادت، شروع كردم با صدای بلند، به شمردن درختها.
- نگران نباش. تراولها رو بهش دادم.
همیشه میدانست من دنبال چه هستم و فكرم را میخواند. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیك نیمهشب بود. چرا به همسرم دروغ گفته بودم؟ چرا به او نگفته بودم كه آن زن كنار خیابان ایستاده بود و منتظر هر ماشینی؟ چرا نگفته بودم، خودم او را دعوت كردم به خانه بیاید؟ چرا نگفته بودم همیشه دلم میخواست یكی از این زنهایی كه جور دیگری هستند را از نزدیك ببینم و با آنها حرف بزنم؟
هنوز بوی هل در خانه بود. فقط چند دانه ته سیگار توی زیر سیگاری مانده بود و استكان چای دست نخوردهاش. كنار سینی چای گیرهی مویاش جا مانده بود؛ آن را برداشتم و به موهایم زدم. ■
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی