loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 277 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
پیرمرد، تكیه به دیوار، كنار خیابان نشسته بود. قفسی پر از سارهای یك شكل جلویش، كه دائم این سو و آن سو می پریدند و نوك می زدند به همه چیز. دردی در قفسه سینه داشت كه از اول صبح آزارش می داد. آدم ها از جلویش رد می شدند و نگاهی گذرا می انداختند. جوانی به او نزدیک شد و گفت: سلام چه خبر چه احوال؟ پیرمرد با صدایی که به سختی شنیده می شد جواب داد: هیچی. خبری نیست. جوان جلوی قفس چمباتمه زد و با توک انگشت هایش به رو و کنار قفس می زد و پرنده ها را آشفته می کرد. - نکن بابا جون نکن. دلشون آشوب میشه. جوان گفت: ای بابا امروز سر کیف نیستی ها. مردی كه ازجلوی پیرمرد می گذشت لحظه ای ایستاد و گفت: آقا فروشیه؟ پیرمرد نگاهی انداخت و بلند گفت: نیت كن. آزاد كن. مرد شانه بالا انداخت و رد شد. جوان گفت: بفروش این پرنده ها رو. بیشتر پول گیرت میاد. پیرمرد چشم های درشت و زاغش را چنان سمت پسر میخ کرد که او از جایش بلند شد و گفت: حرف بدی نزدم. بی خیال ما رفتیم. دختر جوانی که شال سفیدی به گردن انداخته بود، نزدیک شد. سلام کرد. پیرمرد جوابش را داد و گفت: باز هم که اومدی؟ - آره به آرزوم رسیدم و همونطور که قول داده بودم اومدم که یه پرنده دیگه آزاد کنم. پیرمرد دستش را از دریچه كوچك قفس تو برد و یكی از پرنده ها را گرفت و داد دست دختر. دختر که انگار چندشش می شد پرنده را در دستانش نگه دارد سریع دست هایش را باز کرد و پرنده پر کشید. اسکناسی به پیرمرد داد. پیرمرد گفت: الهی خوشبخت بشی. دختر جوان خندید. تشکر کرد و رفت. پیرمرد سیگاری از قوطی آهنی جیب بغل درآورد. گذاشت گوشه لب و آتش را گرفت به سر سیگار. كام می گرفت و با آهی از ته دل دود را به هوا رها می كرد. پسركی دست در دست پدرش از دور می آمد. نگاه انداخت به پیرمرد و قفس و در حالی كه دست پدرش را تكان تكان می داد، گفت: بابایی بابایی. جوجه، من جوجه می خوام. ازحرف پسرک، نگاه پدر رفت سمت پیرمرد و قفس. لبخندی روی لبش نشست و گفت: این ها كه جوجه نیستن پرنده ان. تازه فروشی هم نیست. پسر گفت: چرا چرا فروشیه فروشیه. و پدر را كشاند به سمت پیرمرد و قفس. پیرمرد كه حرف هایشان را شنیده بود، گفت: نیت كن آزاد كن. پسرك بی توجه به حرف پیرمرد پرسید: آقا چنده؟ پیرمرد تكراركرد: نیت كن آزاد كن. پسرك نگاه به پدرانداخت و او گفت: دیدی گفتم. پسرك یک پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: من...جو...جه...می ...خوام. پدر لبخندی زد و گفت: این پرنده ها رو باید آزاد كنی. یه آرزو بكنی تا خدا آرزوتو برآورده كنه. - یعنی چی بابایی؟ - ببین بابایی مثلا من اون دفعه یه پرنده آزاد کردم و دعا کردم دایی رضات آزاد بشه. دیدی آزاد شد؟ دیدی اومد؟ پسرک دوباره با لب هایی آویزان گفت: من... جو...جه... می ... خوام. پدر نگاهی به پسرک انداخت و گفت: باشه. بهت میدم ولی باید قول بدی که آزادش کنی. پسرک به علامت تایید گردنش را کج کرد و گفت: باشه. پدر با اشاره به قفس گفت: یکی بهش بده. پیرمرد دستش را از دریچه كوچك قفس تو برد و یكی از پرنده ها را گرفت و داد دست پسر. پسر كف دو دستش را پرانتز كرد دور پرنده و نگاه كرد به پدرش. پدر گفت: ولش كن بره. پسرک دلش نمی آمد لذت در دست داشتن پرنده برایش به این كوتاهی باشد. پرنده را برانداز کرد و سر پرنده را که زیاد تکان می خورد، با ترس بوسید. گردنش را کج کرد و به پدرش گفت: ببریمش خونه؟ با دیدن سگرمه های درهم پدر دست هایش را به سمت بالا پرت كرد و پرنده پر زنان رفت. پسر از این كارش می خندید. پیرمرد گفت: نیت كردی؟ پسرك انگشت به دهان برد و گفت: ااااا یادم رفت. پیرمرد خندید و سرفه اش گرفت و گفت: عیبی نداره الان هم می تونی نیت كنی. پدر دست پسرش را گرفت و اسكناسی به پیرمرد داد و او را با قفسش تنها گذاشت. پیرمرد چشم هایش را بست و حواسش پرت شد به گذشته هایی نه چندان دور و سوال ها و حرف ها در سرش تكرار می شد و تكرار. «از پسرت چه خبر؟ ...میگن شهید شده... نه بابا اسیره یكی از رفیقاش می گفت... اسیرا دارن آزاد میشن پسرت نیومد؟ ... بنده خدا مفقود شده انگار...» همانطور كه چشم هایش بسته بود قطره اشكی ازلای پلك ها بیرون آمد، ازگونه اش لغزید و در ریش سفیدش گم شد. فكر كرد این همه سال كه پرنده آزاد کرده و نیت کرده پسرش برگردد چرا هنوز خبری از او نیست. دستش را آرام به سمت در قفس برد. دستش مردد نزدیک در قفس ماند. گفت: نه، برنمی گرده. برنمی گرده. من هرچی پرنده آزاد کنم هم برنمی گرده. باز صدایی از درونش گفت: خوب یه بار دیگه امتحان کن. این بار شاید برگرده. درد قفسه سینه اش بیشتر شده بود. نفسش بند می آمد. دستش رفت سمت دریچه كوچك قفس و آن را بالا زد و سرش را عقب برد و تكیه داد به دیوار. آرزو كرد كه پسرش را یك بار دیگر ببیند. پرنده ها ناباورانه به سمت دریچه می آمدند و پرمی كشیدند. دستی به شانه پیرمرد خورد. چشم باز كرد. رزمنده ای را جلویش دید كه لبخند می زد. چند بار چشم هایش را باز و بسته كرد و سپس مالید. ناباورانه گفت: تویی پسرم؟ - آره منم بابا. نیت کردی اومدم به دیدنت. اومدم كه دیگه پیشت بمونم. پیرمرد سنگینی وزنی را در وجودش احساس كرد كه مانع از آن بود كه بلند شود و پسرش را در آغوش بگیرد. دو دستش را به سمت او گرفت و او جلو آمد و دو دست پیرمرد را گرفت و از جایش بلند كرد و دستش را حلقه كرد به دورش. پیرمرد همان طور کنار خیابان نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار. آخرین پرنده از دریچه قفس بیرون پرید. لحظه ای روی شانه پیرمرد نشست. سر پیرمرد شل شد سمت شانه اش. پرنده پر كشید و رفت.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 272
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 433
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,440
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,976
  • بازدید ماه : 13,976
  • بازدید سال : 140,732
  • بازدید کلی : 5,178,246
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت