loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 291 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
شلوار دمپا گشادت را جمع می کنی می نشینی و زل می زنی به موزائیک های حیاط، از لای موهای بور به هر طرف ریخته ات. فکر می کنی، اما و اگرها دست از سرت بر نمی دارند. از پشت در صدا می آید، بلند می شوی! دور می شود. کلافه ات کرده اند. هی می پیچانیشان دور کش مو و جمعشان می کنی، باز، باز می شوند. چنگ می زنی بالاشان می بری که از آن بالا بیخ تن و بدن وا رفته ات می شوی. شل می شوی و دست هات وبال گردنت می شود. فکر می کنی کم کم رنگ پاهات رنگ دمپایی هات می شود. زرد، زردِ ماری!! از قرمز آتشی پاپیون دارشان چشم برنداشتی. تو نبودی، سینا بود که از همان اول با اشاره چشم و ابرو خواست زردشان را برداری. زردِ زردِ ماریشان را. برداشتی و حالت از رنگشان بهم میخورد لبت را می گزی. کاش بر نمی داشتی؛ دندان هات قرمز می شود، قرمز آتشی. اگر بر نمی داشتی حالا از رنگ زرد تو زرد پا و دمپایی هات این همه حالت تهوع نداشتی. می خواهی بالا بیاوری، اگر برسی توی توالت و اگر نرسی همینجا توی همین آب رو پیش پات. نمی رسی و صدات میزند شاباجیت. لاک آلبالوئی انگشت هات پوسته پوسته شده از وقتی که خودت هم نمی دانی پا کجا می گذاری کجا بر می داری؟ و دقیق تر از عصر روزی که شاباجیت از زیر عینک پای سماور جوشان نشسته خوب دست و پات را پائید و گفت: - دست جا پا نمی گذاری؟! بلند می شوی صدات می زد شاباجیت، پات توی دمپای شلوار گشادت می رود و موهای بور جمع شده ات به هر طرف می ریزند. زمین می خوری و همانجا که فقط آنجا را ننشسته ای می نشینی! پا در بغل گریه می کنی. دست و پا چلفتی اگر نبودی اینجا نبودی خدا می داند کجا بودی؟ این را خودت هر روز می گویی با خودت. شاباجیت صدات می زند بروی برایش سوزن را نخ کنی. از صبح برای چندمین بار می خواهد از تو؛ بروی برایش سوزن را نخ کنی، نمی کنی که این بار به پهلوی راست، بی عینک، دمر دراز کشیده پای سماور خاموش. پی لاک هات می روی و رژهای سرخ آتشینت. هوش و حواسی برات نمانده، لاک آلبالویی را باز برمیداری می روی می نشینی همانجا که فقط آنجا را ننشسته بودی. از پشت در صدا می آید. بلند می شوی. دور می شود. می نشینی ته لاک را زمین می کوبی. از زردِ زردِ ماریش حالت به هم می خورد و می خواهی بالا بیاوری. اگر برسی توی توالت و اگر باز نرسی همینجا توی همین آب رو پیش پات. نمی رسی و باز صدات را خفه می کنی شاباجیت نشوند. نمی شنود. بوی لاک تا ته مغزت می رود. خوب می شوی، نه به خوبی بوی لاکی که پدر مادرت قبل از مرگشان توی جاده، برات خریدند. حس می کنی بوی لاک تا ته مغزت می رود که از جوراب شورت پوشیدن و قیقاچ رفتن و گم شدن بدنبال پروانه ها و گرگم به هوا بازی کردن با پسرها، حالت بد می شود. می خواهی بالا بیاوری! نمی رسی و صدات را خفه نمی کنی این بار. توی آب رو پیش پات بالا می آوری و رنگ چشم هات قرمز می شود، قرمز آتشی! از پشت در صدا می آید، دور نمی شود صدا. صدات می زند شاباجیت بروی باز سوزن را برایش نخ کنی. بلند نمی شوی، صدایی می آید از پشت در! نمی روی و باز؛ صدات می زند شاباجیت
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 172
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 589
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,447
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,627
  • بازدید ماه : 4,627
  • بازدید سال : 131,383
  • بازدید کلی : 5,168,897
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت