شلوار دمپا گشادت را جمع می کنی می نشینی و زل می زنی به موزائیک های حیاط، از لای موهای بور به هر طرف ریخته ات.
فکر می کنی، اما و اگرها دست از سرت بر نمی دارند. از پشت در صدا می آید، بلند می شوی! دور می شود. کلافه ات کرده اند. هی می پیچانیشان دور کش مو و جمعشان می کنی، باز، باز می شوند. چنگ می زنی بالاشان می بری که از آن بالا بیخ تن و بدن وا رفته ات می شوی. شل می شوی و دست هات وبال گردنت می شود.
فکر می کنی کم کم رنگ پاهات رنگ دمپایی هات می شود. زرد، زردِ ماری!!
#قرمز_آتشی
#فروزان_دلفان
درباره
داستان کوتاه ,