دست ها
نویسنده:شروود اندرسن
مترجم: روحی افسر
روی ایوانِ نیمهپوسیدهٔ خانهٔ کوچکی، که کنارِ آبکندی در حومهٔ شهر واینزبرگِ اوهایو قرار داشت، پیرمردی قدکوتاه و چاق با حالتی عصبی و پریشان قدم میزد. از اینجا او میتوانست جادهٔ اصلی را در آنطرفِ کشتزارِ وسیع ببیند، که در آن تخمِ شبدر پاشیده بودند ولی به جایِ شبدر فقط انبوهی علفِ زرد خردلی روییده بود. توتچینهایی که از مزرعه برمیگشتند سوار بر گاری از آن جاده میگذشتند. توتچینهای جوان، دختر و پسر، میخندیدند و سرخوشانه فریاد میکشیدند. پسری با پیراهن آبی از گاری پایین پرید و سعی کرد یکی از دخترها را هم که فریاد میکشید و صدای اعتراضش بلند بود، به دنبال خود پایین بکشد. قدمهای پسرک از روی جاده ابری از غبار به هوا بلند کرد که در برابر چهرهٔ خورشیدِ در حالِ غروب شناور شد. صدایی نازک و دخترانه از آنطرفِ کشتزارِ وسیع به گوش رسید: «آهای! وینگ بیدِلبام، یه شونه به موهات بزن، داره میره تو چشات.» صدا خطاب به آن مرد بود، آن مردِ طاس که دستهای کوچکاش بیقرار روی پیشانیِ لخت و سفیدش به حرکت درآمد، انگار که بخواهند زلفهای پُرپشت و آشفتهای را مرتب کنند.
فاجعه معدن در نیویورک
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم: بزرگمهر شرف الدین
چراغهایشان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفهجویی کنند، و تاریکی آنها را دربرگرفت. هیچکس حرفی نمیزد. همهٔ آنچه در تاریکی به گوش میرسید، صدای قطرههای آب،بود که هر پنج ثانیه یکبار، از سقف میچکید.
معدنچی پیر گفت: «بسیار خُب، همه، سعی کنید زیاد نفس نکشید. هوای زیادی برایمان باقی نمانده.» صدایش را در حد نجوا نگاه داشته بود؛ با اینحال تیرهای چوبی سقف تونل قژقژ آرامی کردند. معدنچیها در تاریکی به هم چسبیده بودند، و گوش تیز کرده بودند تا صدایی بشنوند: صدای کلنگ را، صدای زندگی را...
چیزهایی که به هیچ دردی نمی خورند
سواره داشتیم میرفتیم سمت روستای ارزیل تا تن به آب رودخانهاش بزنیم. جاده بر سطح یک دشت مرتفع، از میان گندمزارهای دیم میگذشت. سر یکی از پیچها، دو سه مرد و زن کشاورز کاه و گندم به باد میدادند. گندمها سنگین بودند و میافتادند، اما کاه را باد میبرد. یک آن، عطر غلیظ گندم مشامم را نواخت و برگشتم به خرمنکاران نگاه انداختم که آیا میدانند با چه “چیز”ی سروکار دارند، یا فقط گندم را غذا میدانند و برطرف کنندۀ گرسنگی؟ کافکا در یکی از داستانهایش بر چیزی تمرکز کرده که اسمش را “ادرادیک” گذاشته، چیزی شبیه قرقره با یک محور عمود، که به هیچ دردی نمیخورد و در گوشۀ خانه افتاده است. اگر به دردی نمیخورد، چرا توجه او را جلب کرده؟ اشیا دو جور شادی به ما میدهند: یکی اینکه در خدمت ما و برطرفکنندۀ نیازهای ما هستند، مانند رفع گرسنگی و دیگر اینکه، دعوتکنندۀ ما به خدمت خودشاناند. در شادی اول، ما مصرفکنندگانیم؛ اما از شادی دوم، میل به تولید پیدا میکنیم. انگار میخواهیم چیزهایی که خدا به آنها فکر نکرده یا کرده و محققش نکرده، بیافرینیم. انسانهایی که با خود چیزها محشورند، بیتوجه به اینکه به کدام دردشان میخورد و از خود چیزها لذت میبرند، در تولید بیرقیباند. شبیه خدایاناند و بیرون از شهر، سرشان گرم ساختن چیزهاست. در خیابانهای شهر این قبیل انسانها، دیوارها دیوارند، نه ردیف مغازهها، و پیادهروها پیادهرویند نه بساط دستفروشها.
سرزمین پریان
جهانها از هم گسستهاند. روزنههایی که بشود هروقت دلت خواست بازشان کرد و آن یکی جهان را تماشا کرد، وجود ندارند. اگر هم باشند، زیر هزاربوته استتار شدهاند. یکی از جهانهای شاد، سرزمین پریان است. اخیراً برخی این مضمون را کوک کردهاند که قصههای پریان برای بچهها مناسب نیست، چراکه در آن گاهی قساوت و خون هست. موافق نیستم، چون من به جزئیات، بهایی بیش از آن کلیتی که جاری در این قصههاست نمیدهم. و چه کسی گفته مخاطب این قصهها فقط بچههایند؟ هرچه باشد، همۀ این بساط، در جهانی شاد اتفاق میافتد. انرژیها مثل حال و هوای خود جنگل، که اقلیم پریان است، بالاست. به شما میگویم یکی از روزنهها به مملکت پریان، دم صبح گشوده میشود. وقتی معشوقهتان هنوز از خواب بیدار نشده است. کاش وقتتان برای رفتن به سر کار تنگ نباشد، کاش برای اینکه صبحانهتان را آماده کند، بیدارش نکنید. بلکه آرنج زیر سر بگذارید و زیبایی خفتهاش را تماشا کنید، آن زیبایی که به سبب خواب از شما گسسته و پری شده است. به پیچ و تاب آشفتۀ موها دقیق شوید و جنگل را احضار کنید. چه بسا ببینید در خواب لبخند میزند. و چه خوشبختید اگر وقتی بیدار شد و از او پرسیدید چه خوابی میدیده، به یادش بیاورد و بگوید شما را.
دست آخر
نویسنده: مهدی موسوی نژاد
داستان از دخترمان شروع میشود. از دختر کوچکمان که عادت کرده است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشکهای زلال و دوستداشتنیاش همهی صورتش را خیس و آب دماغش را آویزان نکند، محال است بخوابد. البته ما، یعنی من و مادرش، یعنی کسی که مادر است و من هم که در حقیقت پدرم، دیگر به این گریههای سوزناک شبانه عادت کردهایم. بله، دختر ما چنین عادتی دارد دیگر. همین دختر کوچک و ملوس ما...
پرندگان می روند در پرو می میرند
نویسنده: رومن گاری
مترجم:ابوالحسن نجفی
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهٔ مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای «گوانو»در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند.
عافیت
نویسنده:بهرام صادقی
باد گرم ـ باد گرمی که به آهستگی و لختی میوزد ـ لنگهایی را، که بر دیوار و شاخههای پژمرده درختها آویختهاند، تکان میدهد. چند دکان نیمهخراب و یکی دو خانه پراکنده اکنون در این گرمای کشنده و در زیر این آفتاب داغ سرسامآور، دیگر گویا نقطههای سیاهی بیش نیستند که در این منطقه خارج شهر در میان زبالهها و پستی و بلندیها و جویهای بیآب و دیوارهای گلی فرو ریخته قرار گرفتهاند. دکانها و خانهها عبوس و خسته به نظر میآیند. آیا بدین علت که درهایشان بسته است؟
بانو در آیینه: یک تصویر
نویسنده: ویرجینیا وولف
مترجم: فرزانه قورجلو
آدمها نباید در اتاقهایشان آینه آویزان کنند همانطور که نباید دفترچههای حساب پسانداز یا نامههایی را پیش چشم دیگران بگذارند که جنایتی پنهان را افشا میکنند. در آن بعدازظهر تابستان، نمیتوانستی در آینهٔ قدی که بر دیوار تالار آویخته بود نگاه نکنی. همه چیز از سر تصادف بود. نه تنها میتوانستی از ته کاناپهٔ اتاق پذیرایی، میز مرمر مقابل را در آینهٔ ایتالیایی ببینی، ورای آن امتداد باغ را نیز میدیدی. تا جایی که حاشیهٔ طلایی آینه زاویهای میساخت و تصویر را قطع میکرد کوچه با سرسبزی را میدیدی که در دو طرف، میان گلهایی بلند، ادامه داشت.
بازجوی سکوت
نویسنده:روح الله کاملی
گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما میدانم که قادر نیستم. من اینسو، اینطرف میلههاهستم و او، ورای میلهها، آنطرف رو به پنجره نشسته است؛ روی یک صندلی راحتی. اینجا یک اتاق طویل است با یک پنجره رو به شرق. وسط اتاق دری است از میلههای فلزی عمود؛ عیناً شبیه در قفس پرندهها. اتاق با بودن این در دوتا شده.دستهایم را به میلههای عمودی گرفتهام و پیشانیام را هم به میلهها تکیه دادهام. او، آنطرف میلهها، گمان کنم قصد دارد اعترافات مرا بر کاستی ضبط کند. تحفهای که برای اربابان صاحب منصبش خواهد برد. لطفش در این است که من حرفی نخواهم زد.
خانه ای در آسمان
نویسنده:گلی ترقی
تابستان بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد. بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است. نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمیخواست با کسی مشورت کند؛ با آنهایی که از او باتجربهتر بودند، آنهایی که از هرگونه جابجایی و تغییر میترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.
تقارن
نویسنده:معصومه فرید
گیلاسها را مشتمشت توی کیسه گذاشت. یک جفتشان به انگشترش گیر کرد. نوک انگشت سبابه و شَست را روی انتهای چوب خشکیدهٔ گیلاسها به هم چسباند. گیلاسها را از لای فیروزهٔ انگشتر جدا کرد. آوردشان بالا و جلوِ چشمهاش آویز کرد. یکدست قرمز و شفاف بودند. کیسه را زمین گذاشت. با دست دیگر، گیلاس سمت راستی را کمی لای انگشتهاش چرخاند و بعد از چوب خشکیدهای که چسبیده بودش جدا کرد. خیرهٔ نگاهش روی جای خالی گیلاس کنده شده جا خوش کرد و به تنه زدن مشتری کناری، چوب خشکیده و تک گیلاس آویزان هم روی زمین افتاد. چیزهای دیگری هم بود که هنوز بهشان فکر نکرده بود.
تعداد صفحات : 29