loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 306 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
ببین تلقین با آدم چی کار میکنه؟ می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سیاه نوشته بود یاداشت کرد و بخیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام یکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
مدیر بازدید : 274 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
اگر کسی به اندازه‌ای که دوستش دارید دوستتان ندارد، رابطه‌تان را تا نا کجا ادامه ندهید، به خودتان امید ندهید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت، اینکه گاهی از طرف او پذیرفته می شوید وگاهی نمی شوید، کلافه تان خواهد کرد، گویی در جا می دوید، هر چقدر تلاش می کنید، به جایی نمی رسید، این نرسیدن دایمی خسته تان می کند، خشمگین می شوید، افسرده می شوید، خودتان را قانع نکنید که اگر دوستم نداشت این همه مدت نمی ماند، او بخاطر خودش با شما مانده، شما با توجه و محبتی که به او می کنید احساس دوست داشتنی بودن به او می دهید، غرورش را ارضا می کنید و باعث رشد عزت نفسش می شوید، پس چرا با شما ادامه ندهد؟ وقتی به کسی که دوستتان ندارد نزدیک می شوید، گویی به کاکتوس نزدیک می شوید، هرچه بیشتر نزدیک شوید، بیشتر زخمی می شوید، کاکتوس هایتان را رها کنید.
مدیر بازدید : 268 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام "زنان وفادار!" که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و مردم به اين قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پيام ميدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج ميشود ...! زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند شاه خنده اش ميگيرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه ميدهد بروند و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود و اينکه اينقدر باهوش بودند که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است
مدیر بازدید : 273 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
من از صمیم قلب به تک تک آن بچه ها عشق می ورزیدم استاد دانشگاهی از دانشجویان رشته جامعه شناسی خواسته بود تا به کوچه پس کوچه های کثیف و پر جمعیت بالتیمور بروند و سوابق 200 پسر نوجوان را گرد آورند. سپس از آنان خواسته بود که نظر و ارزیابی خود درباره آینده همان نوجوانان را در گزارشی به رشته تحریر درآورند. دانشجویان در مورد هر یک از این نوجوانان نوشته بودند: " هیچ شانسی ندارد". بیست و پنج سال پس از این واقعه، استادی دیگر از دانشگاه ضمن برخورد با مدارک و بررسی های این تحقیق از دانشجویان خود می خواهد تا مساله را پیگیری کنند و ببینند چه بر سر آن 200 نوجوان آمده است... دانشجویان دریافتند به استثنای 20 پسری که مرده و یا به محل های دیگر کوچیده بودند، 176 نفر از 180 نفر باقیمانده در شغل های نسبتاً خوبی چون وکالت، طبابت و تجارت مشغول بکار هستند. استاد متعجب می شود و تصمیم می گیرد موضوع را تا اخذ نتیجه نهایی پیگیری کند. همه این مردان در منطقه تحقیق بسر می بردند و از این رو برای استاد این امکان وجود داشت تا تک به تک آنان را ملاقات کرده و بپرسد: "علت موفقیت شما چه بوده است؟" در هر مورد، ‌این پاسخ پراحساس را شنیده بود که: " یک معلمی داشتیم که..." معلم هنوز در قید حیات بود، لذا استاد توانست وی را، که حالا دیگر کاملاً پیر شده بود ولی هنوز هشیاری و ذکاوت از سکناتش می بارید، پیدا کند و فرمول سحرآمیزش را که به وسیله آن توانسته بود این بچه های کوچه پس کوچه های کثیف پائین شهر را به چنان موفقیت هایی برساند، بپرسد. چشمان معلم از شنیدن این سوال برق زده بود و لبانش با لبخندی ملایم به حرکت درآمده بود که: " خیلی ساده است ، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه ها عشق می ورزیدم." نویسنده: اریک باترورث
مدیر بازدید : 227 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)
بعضی وقتها اگر نشنویم بیشتر به نفعمان است! چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
مدیر بازدید : 230 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)
بعضی وقتها اگر نشنویم بیشتر به نفعمان است! چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
مدیر بازدید : 277 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (1)
خودت رو بذار جای این پیرزن... شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هایش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی این شب چله مادر
مدیر بازدید : 279 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)
وقتی سر سفره کسی نشستی مراقب حرف زدنت باش و گرنه این بلا سرت می آید در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد که بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، کراهت می آمد و رنج می رسید. درویش که آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم. برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» کردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم.  چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم. پس، حال چنان شد که از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان کردیم و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است که این درویش، آن روز از من خجل شد حکایتی از تذکره اولیا نوشته عطار نیشابوری
مدیر بازدید : 249 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)
هوا تاریک بود تنهانوری که میدیدم نور آتیشی بود که هر چند دقیقه ای یکبار هیزم در دلش می انداختم صدای موج های خروشان دریا، همه صداهای اضافی رو قطع کرده بود شب ارام ودلنشینی بود ! سوختن چوب درآتیش و صدای اموج دریا ،شنیدن هردوشون باهم دل انگیز بود صدایی از پشت سر گفت: سیب زمینی تو آتیش انداختی ؟ برگشتم و نگاهش کردم چهره اش را ندیدم.تاریک بود! امد کنارم نشست پرسید چن وقته ؟ گفتم چی؟ چند وقته ؟ گفت چند وقته ممنوع الخروج شدی؟ منظورشو فهمیدم گفتم چند وقتش مهمه نیست ،اینکه تا کی ممنوع الخروج باشم مهمه! گفت مثلا تا کی گفتم تا ابد! گفت اووووه داداش وضعیتت خیطه ! لبخندی زدم و گفتم زندگی هنوز شیرینه! گفت خوشبحالت که انقد شیرین میبینیش. زندگی با زنها شیرینه وقتی نباشه تلخ میشه و وقتی که خودش نخواد باشه از جهنم برات تلخ تره سکوت کردم ! گفت داداش من دهنم تلخه شکلاتی چیزی نداری ؟ گفتم هر بادوم تلخی قابل شیرین شدنه تو باید بلد باشی شیرینش کنی گفت ای آقا مارو ممنوع الورود کرده به قلبش. راستی نگفتی تو چطور ممنوع الخروج شدی! گفتم وقتی دیدمش عاشقش شدم و ممنوع الخروجم کرد! سرش رو انداخت پایین و گفت راستی سیب زمینی هارو هنوز تو آتیش ننداختی ؟ نویسنده: مائده سابیزا
مدیر بازدید : 855 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)

دست ها

نویسنده:شروود اندرسن

مترجم: روحی افسر

روی ایوان‌ِ نیمه‌پوسیدهٔ خانهٔ کوچکی، که کنارِ آب‌کندی در حومهٔ شهر واینزبرگ‌ِ اوهایو قرار داشت، پیرمردی قدکوتاه و چاق با حالتی عصبی و پریشان قدم می‌زد. از این‌جا او می‌توانست جادهٔ اصلی را در آن‌طرفِ کشت‌زارِ وسیع ببیند، که در آن تخمِ شب‌در پاشیده بودند ولی به جایِ شب‌در فقط انبوهی علفِ زرد خردلی روییده بود. توت‌چین‌هایی که از مزرعه برمی‌گشتند سوار بر گاری از آن جاده می‌گذشتند. توت‌چین‌های جوان، دختر و پسر، می‌خندیدند و سرخوشانه فریاد می‌کشیدند. پسری با پیراهن آبی از گاری پایین پرید و سعی کرد یکی از دخترها را هم که فریاد می‌کشید و صدای اعتراضش بلند بود، به دنبال خود پایین بکشد. قدم‌های پسرک از روی جاده ابری از غبار به هوا بلند کرد که در برابر چهرهٔ خورشیدِ در حالِ غروب شناور شد. صدایی نازک و دخترانه از آن‌طرفِ کشت‌زارِ وسیع به گوش رسید: «آهای! وینگ بیدِلبام، یه شونه به موهات بزن، داره می‌ره تو چشات.» صدا خطاب به آن مرد بود، آن مردِ طاس که دست‌های کوچک‌اش بی‌قرار روی پیشانیِ لخت و سفیدش به حرکت درآمد، انگار که بخواهند زلف‌های پُرپشت و آشفته‌ای را مرتب کنند.

مدیر بازدید : 313 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)

فاجعه معدن در نیویورک

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم: بزرگمهر شرف الدین

چراغ‌های‌شان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفه‌جویی کنند، و تاریکی آن‌ها را دربرگرفت. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. همهٔ آنچه در تاریکی به گوش می‌رسید، صدای قطره‌های آب،بود که هر پنج ثانیه یک‌بار، از سقف می‌چکید.

معدنچی پیر گفت: «بسیار خُب، همه، سعی کنید زیاد نفس نکشید. هوای زیادی برای‌مان باقی نمانده.» صدایش را در حد نجوا نگاه داشته بود؛ با این‌حال تیرهای چوبی سقف تونل قژقژ آرامی کردند. معدنچی‌ها در تاریکی به هم چسبیده بودند، و گوش تیز کرده بودند تا صدایی بشنوند: صدای کلنگ را، صدای زندگی را...

 

مدیر بازدید : 238 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

چیزهایی که به هیچ دردی نمی خورند

مرتضی کربلایی لو

سواره داشتیم می‌رفتیم سمت روستای ارزیل تا تن به آب رودخانه‌اش بزنیم. جاده بر سطح یک دشت مرتفع، از میان گندمزارهای دیم می‌گذشت. سر یکی از پیچ‌ها، دو سه مرد و زن کشاورز کاه و گندم به باد می‌دادند. گندم‌ها سنگین بودند و می‌افتادند، اما کاه را باد می‌برد. یک آن، عطر غلیظ گندم مشامم را نواخت و برگشتم به خرمنکاران نگاه انداختم که آیا می‌دانند با چه “چیز”ی سروکار دارند، یا فقط گندم را غذا می‌دانند و برطرف کنندۀ گرسنگی؟ کافکا در یکی از داستان‌هایش بر چیزی تمرکز کرده که اسمش را “ادرادیک” گذاشته، چیزی شبیه قرقره با یک محور عمود، که به هیچ دردی نمی‌خورد و در گوشۀ خانه افتاده است. اگر به دردی نمی‌خورد، چرا توجه او را جلب کرده؟ اشیا دو جور شادی به ما می‌دهند: یکی این‌که در خدمت ما و برطرف‌کنندۀ نیازهای ما هستند، مانند رفع گرسنگی و دیگر این‌که، دعوت‌کنندۀ ما به خدمت خودشان‌اند. در شادی اول، ما مصرف‌کنندگانیم؛ اما از شادی دوم، میل به تولید پیدا می‌کنیم. انگار می‌خواهیم چیزهایی که خدا به آن‌ها فکر نکرده یا کرده و محققش نکرده، بیافرینیم. انسان‌هایی که با خود چیزها محشورند، بی‌توجه به این‌که به کدام دردشان می‌خورد و از خود چیزها لذت می‌برند، در تولید بی‌رقیب‌اند. شبیه خدایان‌اند و بیرون از شهر، سرشان گرم ساختن چیزهاست. در خیابان‌های شهر این قبیل انسان‌ها، دیوارها دیوارند، نه ردیف مغازه‌ها، و پیاده‌روها پیاده‌رویند نه بساط دست‌فروش‌ها.

 

مدیر بازدید : 239 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

سرزمین پریان

مرتضی کربلایی لو

جهان‌ها از هم گسسته‌اند. روزنه‌هایی که بشود هروقت دلت خواست بازشان کرد و آن یکی جهان را تماشا کرد، وجود ندارند. اگر هم باشند، زیر هزاربوته استتار شده‌اند. یکی از جهان‌های شاد، سرزمین پریان است. اخیراً برخی این مضمون را کوک کرده‌اند که قصه‌های پریان برای بچه‌ها مناسب نیست، چراکه در آن گاهی قساوت و خون هست. موافق نیستم، چون من به جزئیات، بهایی بیش از آن کلیتی که جاری در این قصه‌هاست نمی‌دهم. و چه کسی گفته مخاطب این قصه‌ها فقط بچه‌هایند؟ هرچه باشد، همۀ این بساط، در جهانی شاد اتفاق می‌افتد. انرژی‌ها مثل حال و هوای خود جنگل، که اقلیم پریان است، بالاست. به شما می‌گویم یکی از روزنه‌ها به مملکت پریان، دم صبح گشوده می‌شود. وقتی معشوقه‌تان هنوز از خواب بیدار نشده است. کاش وقتتان برای رفتن به سر کار تنگ نباشد، کاش برای این‌که صبحانه‌تان را آماده کند، بیدارش نکنید. بلکه آرنج زیر سر بگذارید و زیبایی خفته‌اش را تماشا کنید، آن زیبایی که به سبب خواب از شما گسسته و پری شده است. به پیچ و تاب آشفتۀ موها دقیق شوید و جنگل را احضار کنید. چه بسا ببینید در خواب لبخند می‌زند. و چه خوشبختید اگر وقتی بیدار شد و از او پرسیدید چه خوابی می‌دیده، به یادش بیاورد و بگوید شما را.

مدیر بازدید : 278 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

دست آخر

نویسنده: مهدی موسوی نژاد

داستان از دخترمان شروع می‌شود. از دختر کوچکمان که عادت کرده‌ است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشک‌های زلال و دوست‌داشتنی‌اش همه‌ی صورتش را خیس و آب دماغش را آویزان نکند، محال است بخوابد. البته ما، یعنی من و مادرش، یعنی کسی که مادر است و من هم که در حقیقت پدرم، دیگر به این گریه‌های سوزناک شبانه عادت کرده‌ایم. بله، دختر ما چنین عادتی دارد دیگر. همین دختر کوچک و ملوس ما...

مدیر بازدید : 273 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

پرندگان می روند در پرو می میرند

نویسنده: رومن گاری

مترجم:ابوالحسن نجفی

بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپه‌های شنی، اقیانوس، هزاران پرندهٔ مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ‌زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوان‌بندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آن‌جا که جزیره‌های «گوانو»در سفیدی با آسمان همچشمی می‌کردند.

 

مدیر بازدید : 279 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

عافیت

نویسنده:بهرام صادقی

باد گرم ـ باد گرمی که به آهستگی و لختی می‌وزد ـ لنگ‌هایی را، که بر دیوار و شاخه‌های پژمرده درخت‌ها آویخته‌اند، تکان می‌دهد. چند دکان نیمه‌خراب و یکی دو خانه پراکنده اکنون در این گرمای کشنده و در زیر این آفتاب داغ سرسام‌آور، دیگر گویا نقطه‌های سیاهی بیش نیستند که در این منطقه خارج شهر در میان زباله‌ها و پستی و بلندی‌ها و جوی‌های بی‌آب و دیوارهای گلی فرو ریخته قرار گرفته‌اند. دکان‌ها و خانه‌ها عبوس و خسته به نظر می‌آیند. آیا بدین علت که درهایشان بسته است؟

 

 

مدیر بازدید : 273 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

بانو در آیینه: یک تصویر

نویسنده: ویرجینیا وولف

مترجم: فرزانه قورجلو

آدم‌ها نباید در اتاق‌هایشان آینه آویزان کنند همان‌طور که نباید دفترچه‌های حساب پس‌انداز یا نامه‌هایی را پیش چشم دیگران بگذارند که جنایتی پنهان را افشا می‌کنند. در آن بعدازظهر تابستان، نمی‌توانستی در آینهٔ قدی که بر دیوار تالار آویخته بود نگاه نکنی. همه چیز از سر تصادف بود. نه تنها می‌توانستی از ته کاناپهٔ اتاق پذیرایی، میز مرمر مقابل را در آینهٔ ایتالیایی ببینی، ورای آن امتداد باغ را نیز می‌دیدی. تا جایی که حاشیهٔ طلایی آینه زاویه‌ای می‌ساخت و تصویر را قطع می‌کرد کوچه با سرسبزی را می‌دیدی که در دو طرف، میان گل‌هایی بلند، ادامه داشت.

 

مدیر بازدید : 295 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

بازجوی سکوت

نویسنده:روح الله کاملی

گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما می‌دانم که قادر نیستم. من این‌سو، این‌طرف میله‌هاهستم و او، ورای میله‌ها، آن‌طرف رو به پنجره نشسته است؛ روی یک صندلی راحتیاین‌جا یک اتاق طویل است با یک پنجره رو به شرق. وسط اتاق دری است از میله‌های فلزی عمود؛ عیناً شبیه در قفس پرنده‌ها. اتاق با بودن این در دوتا شده.دست‌هایم را به میله‌های عمودی گرفته‌ام و پیشانی‌ام را هم به میله‌ها تکیه داده‌ام. او، آن‌طرف میله‌ها، گمان کنم قصد دارد اعترافات مرا بر کاستی ضبط کندتحفه‌ای که برای اربابان صاحب منصبش خواهد برد. لطفش در این است که من حرفی نخواهم زد.

مدیر بازدید : 310 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

خانه ای در آسمان

نویسنده:گلی ترقی

تابستان بدی بود؛ داغ، بی‌آب، بی‌برق. جنگ بود و‌ ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچه‌هایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد. بی‌آنکه بداند چه آینده‌ای در انتظارش است. نمی‌خواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمی‌خواست با کسی مشورت کند؛ با آن‌هایی که از او باتجربه‌تر بودند، آن‌هایی که از هرگونه جابجایی و تغییر می‌ترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود.


مدیر بازدید : 405 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

تقارن

نویسنده:معصومه فرید

گیلاس‌ها را مشت‌مشت توی کیسه گذاشت. یک جفتشان به انگشترش گیر کرد. نوک انگشت سبابه و شَست را روی انتهای چوب خشکیدهٔ گیلاس‌ها به هم چسباند. گیلاس‌ها را از لای فیروزهٔ انگشتر جدا کرد. آوردشان بالا و جلوِ چشم‌هاش آویز کرد. یکدست قرمز و شفاف بودند. کیسه را زمین گذاشت. با دست دیگر، گیلاس سمت راستی را کمی لای انگشت‌هاش چرخاند و بعد از چوب خشکیده‌ای که چسبیده بودش جدا کرد. خیرهٔ نگاهش روی جای خالی گیلاس کنده شده جا خوش کرد و به تنه زدن مشتری کناری، چوب خشکیده و تک گیلاس آویزان هم روی زمین افتاد. چیزهای دیگری هم بود که هنوز به‌شان فکر نکرده بود.

 

تعداد صفحات : 29

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 429
  • آی پی دیروز : 277
  • بازدید امروز : 4,956
  • باردید دیروز : 534
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 8,220
  • بازدید ماه : 31,255
  • بازدید سال : 158,011
  • بازدید کلی : 5,195,525
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت