پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود پریزاد دو دختر
نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود . صدای شیپوری که
مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد ...
پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود پریزاد دو دختر
نوجوان داشت آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود . صدای شیپوری که
مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد ...
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد
و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت.
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی خودکشی راکه در شانزده سالگی به
او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم...
جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي انبوه جمعيت که راه
خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که
چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش
دلبستگي اش به او آغاز شده بود...
خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد.و
همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و
پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود...
کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت
نام نویسنده اش را پیدا کرد :اسکار وایلد
همچنان که کتاب را ورق میزد به داستانی درباره نرگس برخورد .
کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست جوان زیبایی که هر روز زیبایی خود را
در دریاچه ای تماشا میکرد .چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم
آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما
مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد....
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با
آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن
كرم ها و حشرات، زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار كمي در هوا پرواز
مي كرد.
پزشك قانونی به بیمارستان دولتی سركی كشید و مردی را میان دیوانگان دید كه به نظر خیلی باهوش
می آمد وی را صدا كرد و با كمال مهربانی پرسید: می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان
آوردند؟
#چگونه خبر ناگوار را باید رساند
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به
شنونده گفت تعريف مي كند:
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:...
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها
برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه
ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه
ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که .... انسانی نیابد که بتواند او را به
حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت و دیگر داشت خسته می شد. دلسرد و نا امید و افسرده در
سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد....
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و
گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از
من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در
نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و
ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید ...
حاکم از شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز
گوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است.
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه
شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم...
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این
کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای
پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد...
سنگي كه بالاي سر قبر مرده بود، سايهاش به اندازه قد يك آدم دومتري شده بود. انگار پشت آفتاب
گذاشته اند؛ به سرعت برق، در ميرفت و سايه هم لحظه به لحظه، درازترميشد.
پيرمرد نشسته بود كنار سنگ قبرسايهاش و براي آمرزش روحش كه همين امروز با دستهاي خودش
توي قبر گذاشته بود دعا ميخواند...
#گریختن حضرت عیسی بر فراز کوه از دست احمقان
روزی حضرت عیسی(ع) با عجله و شتاب به طرفت قله کوهی دوان بود . گوئی شیری خشمگین و
گرسنه او را دنبال کرده است و یا کسی او را دنبال می کند . یکی از یاران حضرت خود را به او رسانید و
گفت : ای پیامبر خدا ، از چه فرار می کنی ؟...
در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی برهنه بودند . کور گفت :می
بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .
کر گفت که :آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .
برهنه گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند ...
تعداد صفحات : 29