سنگي كه بالاي سر قبر مرده بود، سايهاش به اندازه قد يك آدم دومتري شده بود. انگار پشت آفتاب
گذاشته اند؛ به سرعت برق، در ميرفت و سايه هم لحظه به لحظه، درازترميشد.
پيرمرد نشسته بود كنار سنگ قبرسايهاش و براي آمرزش روحش كه همين امروز با دستهاي
خودش توي قبر گذاشته بود دعا ميخواند. سايه سنگ قبر با غروب خورشيد، در ميان سايههاي ديگر
محو شد و اجتماع عظيمي از سايهها قبرستان قديمي ده را پر كرد. نگاهي به گردهمايي سايهها
انداخت. مطمئن بود سايه خودش در اين پارتي شبانه حضور ندارد. با هزار مشقت و سختي،
سايهاش را با دستهاي خودش زير خاك كرده بود.
از ميان سايهها گذشت و خيالش راحت بود كه سايه كسي به تنش نميچسبد. به كلبه ييلاقياش
برگشت. خوشحال بود و دلش ميخواست وقتي ميخوابد خواب سايهاش راببيند كه دارد دربهدر
دنبال سايه دختري مي گردد كه پارسال توي كافيشاپ سر كوچه گمش كرده بودند.
چشم بر هم كه گذاشت حس كرد ملافه اش تكان مي خورد و چيزي شبيه سايه، دارد از گوشه تخت
بالا ميآيد.
فكر مي كرد به خاطر اتفاقي كه امروز افتاده خوابش پريشان شده. اهميت نداد و سايهاش كاملا در
تنش جا گرفت.