سنگي كه بالاي سر قبر مرده بود، سايهاش به اندازه قد يك آدم دومتري شده بود. انگار پشت آفتاب
گذاشته اند؛ به سرعت برق، در ميرفت و سايه هم لحظه به لحظه، درازترميشد.
پيرمرد نشسته بود كنار سنگ قبرسايهاش و براي آمرزش روحش كه همين امروز با دستهاي خودش
توي قبر گذاشته بود دعا ميخواند...