loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 251 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
اشتباهی نویسنده: هاجر مصطفایی بعضی آدما فقط ازدورخوبن. وقتی به بیست سالگی رسیدم تحول خواستم،طالب تحول شدم،خواستم تغییرکنم یک تغییربزرگ. باآدمی روبروشدم که نه مادر بود نه پدر نه خواهر نه برادر ونه همسر. به قول خودش یک دوست واقعی بود،دوستی که هیچوقت رفیق نشد. کوچه پس کوچه ها که باهم قدم زدیم،کافه هایی که دوره کردیم،فنجونایی که قهوه خوردیم هنوز مارو به یادمیارن. شایدساعتها کنارهم می نشستیم وبرای هم کتاب می خوندیم،کمی شعرحتی،کمی موسیقی. متحول شده بودم،ازآدم بی فکر به صاحب اندیشه تغییرکردم امانباید احساساتمو تغییر می دادم. وقتی برای اولین بار من برای گفتن دوست دارم پیش قدم شدم ،گفت:توفقط یک دوست واقعی هستی. وقتی برای اولین بارمن پیش قدم شدم اون صدها کیلومتر ازمن فاصله گرفت. اولین بارهای من خیلی چیزا رو متحول کرد.فاصله ها مارو صدازدن وماچاره ای جز خداحافظی نداشتیم،نه که اون خوب نبود،سپهر به وسعت آسمون بود،خود آسمون بود امامن دوست داشتن رواشتباهی فهمیده بودم. هنوز دلتنگی هست امادلتنگ تر اینکه اون دیگه نیست.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 156
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 620
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,054
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,234
  • بازدید ماه : 5,234
  • بازدید سال : 131,990
  • بازدید کلی : 5,169,504
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت