loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 314 یکشنبه 22 مهر 1397 نظرات (0)
حتمابایدپرباشم که دوستم داشته باشند،خالی که باشم خالی ازتوجهم. همیشه یه گوشه ای روطاقچه نشستم غرق خیال خودمم. فکرمیکردم مرکزتوجه دیگرانم امااینجوریام نیست،من بدون گل قیمتی ندارم اینوهمون موقع که منوخریدن فهمیدم. هیچوقت ازگل بیزارنبودم امااین اذیتم میکنه که ازاون بیشتر مراقبت بشه،منم خیلی دوست داشتنیم فقط نمیدونم چراوقتی ناراحت میشن این منم که خردوخاکشیر میشم حیف نمیتونم گل روبغل کنم حتی آدمارو وگرنه همه می فهمیدن چقدربامحبتم شاید اون موقع بیشتر قدرمنو میدونستن،امامن خیلی وقته این آدمارو می شناسم،جدمو زدن زمین،پدرمو کشتن،نوبت منم میرسه. یه موقع ها دوست دارم روصورتم آب بپاشن البته بعضی وقتا به صورتم می خوره ولی دقیقا همون وقتی که میخوان به گل آب بدن. من خیلی وقته فهمیدم ارزش من به وجودگله،تعجبم ازاینه که گل بدون من دیدنی که نیست پس چرا کمتر به من توجه میشه،این آدماهمیشه همینطورن،بیشترازاینکه دنبال گلدون باشن دنبال گلن غم انگیزه ولی پذیرفتم. همین امروزفرداممکنه یکی ازآدماعصبانیتشو روسرمن خالی کنه کاش اونقدر ارزش داشتم که بعدازمرگم قاتلم ازکشتنم پشیمون بشه......چه آرزوی محالی. گلدون نویسنده: هاجر مصطفایی
مدیر بازدید : 267 یکشنبه 22 مهر 1397 نظرات (0)
حتی چراغای روشنم برای اوناخاموشه. دلشون زندگی میخواد اما زندگی کردنشونم مردگیه پنجره ها رو وا می کنن بسته میشه....‌‌‌‌...اصلا می بندن پنجره هاشونو می بندن تامبادا رویاپردازی کنن ته جیبشون همیشه خالیه خودشون آسمونن اما دستاشون به رنگ شبه علی همیشه باهاشونه،هرجا میرن کنارشونه،انگاری ازخودشونه. خنده مادرش آرزوشه اما برای رسیدن به آرزوش خنده باید ازلبای خودش کناربره توفکرشیرخشک بچشه اما حتی گیرآوردن شیرخشک هم به قیمت خشک شدن خودش تموم میشه،خوشبختی همسرشو میخواد امااون فقط یه کارگره. خیلیاسدراه علی میشن امااون پس میزنه،کاری به حرف نداره کاری به هوانداره کاری به زمین هم نداره،علی اگه مجبوربشه پس مونده غذای بقیه روهم میخوره شایدفقط برای اینکه خیلیا باورشون بشه علی هنوزهست. کتاباش گوشه کتابخونه خاک خورده،اهل کتاب بود امادیگه نیست .......... اصلاکتاب به چه درد علی میخوره،به چه درد دوستاش میخوره،علی زندگی رو از نزدیک لمس کرده ولی طعمشو نچشیده،بله.....علی کارگره. نویسنده: هاجرمصطفایی داستان:به رنگ شب
مدیر بازدید : 295 شنبه 21 مهر 1397 نظرات (0)
هرچقدرمهربون باشی،بیشتر ازت انتظاردارن. به خاطرهمین همیشه سرش شلوغ بود،توکوچه های خلوت پرنده پرنمیزد امااون سرش شلوغ بود،همیشه مهربون بود. شایدلبخندبه لب نداشت اما عصبی هم نبود،ناراحتم اگه بود روسرکسی خالی نمی کرد خیلی وقته کوچه پس کوچه ها رفیق صمیمی اش شده بودند. اگه بشه گفت اون یه شبگرده شایدبود امایه شبگردمتفاوت. سن وسالی نداشت اماشونه هاش خمیده بودند،کمرش تاشده ،زیرچشماش انگاری گودافتاده ،اماعجیب مهربون بود. روزاتوفکربدبختیاش،شبا توفکراین که کوچه ها خلوت تربشن هرچیزی رو زمین می دید خم می شد جمع می کرد،خسته بود اماصبروحوصله داشت هرپس مونده ای روکه جمع می کرد،حس می کرد بوی تنش گندوگندتر میشه. صبحا همیشه بچه های کوچیک عادتشون بود دورشو بگیرن اینقدربهش بخندن که دلشون دردبگیره،مهربون بود........اماروزبعددیگه هیچ بچه ای دلش دردنگرفت. شب بعدبوی گندبه مشام هیچکی نرسید،شب بعدکوچه شلوغ شد،شب بعدپس مونده ها جیغ میزدن. آخ که چه عطرگلابی پرکشید. #هاجرمصطفایی داستان:عطرگلاب
مدیر بازدید : 295 جمعه 20 مهر 1397 نظرات (0)
خیال راحت نویسنده:هاجر مصطفایی آدماهمیشه دوست دارند احساس کننداز بغل دستیشون سرترند،به خاطرهمینه که سالی یک بارم سراغمو نمی گیرن،البته نه همه جا،من دوستای زیادی دارم که توسیاره آدمازندگی میکنن اماازشانس خوب یابدم جایی نصیب من شد که به خاطرش روزی صدبار ازخودم می پرسم چرامنونوشتن. خوبه که سالی یه بارسراغمو می گیرن،کمتربازوبسته میشم کمترتکون می خورم،آدمای دوروبرم تنبلم کردن،اینجوری بیشتربه نفع منه پس چراگفتم ازشانس بدم........ ولی خب یه دوست کوچولویی دارم روزی صدبار آدمای دوروبرش تکونش میدن حتی باهاش میرقصن تنبل نشده،یه روزبهش توجه نکنن افسردگی می گیره. هه.‌...اونوقت منوبگو همیشه اینجالم دادم سال به سال کسی سراغمو نمی گیره،عجیب مردم این شهر به دلم می شینن. اینروزا نورتوصورتشون زیادمیخوره،کنارم می شینن ازنور مستفیض میشن ولی من پارسال به خورشیدگفتم:آدما خیلی دوست دارن. به حرفم خندیدوگفت:آدمای این شهرزیادبامن کاری ندارن. پس این نور ازکجاشونه...همیشه قیل وقالشون سرهمین نوره،نور که خوب بود پس چراهمیشه سر نور دعوامیشه.... به من چه اصلا،من که باخیال راحت روجای خودم همیشه لم دادم،مردمم که دارن روشنا میشن...‌‌..‌خیالمون راحت
مدیر بازدید : 294 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
خائن نویسنده: هاجر مصطفایی الان میگیرمت اگه نگیرمت که خودم نیستم. _حسین چیکارمیکنی،داری باخودت حرف میزنی؟ حسین:عه توهم....یه لحظه حرف نزن،خب معلومه که نه مگه آدم عاقل باخودش حرف میزنه!! _مگه توعاقلی؟ _پ نه پ _پس چراباباهمیشه صدات میزنه حسین دیوونه؟ حسین پریشون میشه،تند به حسن نگاه میکنه وچیزی بهش نمی گه،حسن هم دیگه حرفی نمی زنه،ازبرادر بزرگترش می ترسه. _آه،گرفتمش _وای آفرین حسین تو...... _صبرکن ،تمرکزمو بهم نریز
مدیر بازدید : 252 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
اشتباهی نویسنده: هاجر مصطفایی بعضی آدما فقط ازدورخوبن. وقتی به بیست سالگی رسیدم تحول خواستم،طالب تحول شدم،خواستم تغییرکنم یک تغییربزرگ. باآدمی روبروشدم که نه مادر بود نه پدر نه خواهر نه برادر ونه همسر. به قول خودش یک دوست واقعی بود،دوستی که هیچوقت رفیق نشد. کوچه پس کوچه ها که باهم قدم زدیم،کافه هایی که دوره کردیم،فنجونایی که قهوه خوردیم هنوز مارو به یادمیارن. شایدساعتها کنارهم می نشستیم وبرای هم کتاب می خوندیم،کمی شعرحتی،کمی موسیقی. متحول شده بودم،ازآدم بی فکر به صاحب اندیشه تغییرکردم امانباید احساساتمو تغییر می دادم. وقتی برای اولین بار من برای گفتن دوست دارم پیش قدم شدم ،گفت:توفقط یک دوست واقعی هستی. وقتی برای اولین بارمن پیش قدم شدم اون صدها کیلومتر ازمن فاصله گرفت. اولین بارهای من خیلی چیزا رو متحول کرد.فاصله ها مارو صدازدن وماچاره ای جز خداحافظی نداشتیم،نه که اون خوب نبود،سپهر به وسعت آسمون بود،خود آسمون بود امامن دوست داشتن رواشتباهی فهمیده بودم. هنوز دلتنگی هست امادلتنگ تر اینکه اون دیگه نیست.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 166
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 431
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,188
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,724
  • بازدید ماه : 13,724
  • بازدید سال : 140,480
  • بازدید کلی : 5,177,994
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت