loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 313 یکشنبه 22 مهر 1397 نظرات (0)
حتمابایدپرباشم که دوستم داشته باشند،خالی که باشم خالی ازتوجهم. همیشه یه گوشه ای روطاقچه نشستم غرق خیال خودمم. فکرمیکردم مرکزتوجه دیگرانم امااینجوریام نیست،من بدون گل قیمتی ندارم اینوهمون موقع که منوخریدن فهمیدم. هیچوقت ازگل بیزارنبودم امااین اذیتم میکنه که ازاون بیشتر مراقبت بشه،منم خیلی دوست داشتنیم فقط نمیدونم چراوقتی ناراحت میشن این منم که خردوخاکشیر میشم حیف نمیتونم گل روبغل کنم حتی آدمارو وگرنه همه می فهمیدن چقدربامحبتم شاید اون موقع بیشتر قدرمنو میدونستن،امامن خیلی وقته این آدمارو می شناسم،جدمو زدن زمین،پدرمو کشتن،نوبت منم میرسه. یه موقع ها دوست دارم روصورتم آب بپاشن البته بعضی وقتا به صورتم می خوره ولی دقیقا همون وقتی که میخوان به گل آب بدن. من خیلی وقته فهمیدم ارزش من به وجودگله،تعجبم ازاینه که گل بدون من دیدنی که نیست پس چرا کمتر به من توجه میشه،این آدماهمیشه همینطورن،بیشترازاینکه دنبال گلدون باشن دنبال گلن غم انگیزه ولی پذیرفتم. همین امروزفرداممکنه یکی ازآدماعصبانیتشو روسرمن خالی کنه کاش اونقدر ارزش داشتم که بعدازمرگم قاتلم ازکشتنم پشیمون بشه......چه آرزوی محالی. گلدون نویسنده: هاجر مصطفایی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 196
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 531
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,086
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,266
  • بازدید ماه : 4,266
  • بازدید سال : 131,022
  • بازدید کلی : 5,168,536
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت