loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 266 یکشنبه 22 مهر 1397 نظرات (0)
حتی چراغای روشنم برای اوناخاموشه. دلشون زندگی میخواد اما زندگی کردنشونم مردگیه پنجره ها رو وا می کنن بسته میشه....‌‌‌‌...اصلا می بندن پنجره هاشونو می بندن تامبادا رویاپردازی کنن ته جیبشون همیشه خالیه خودشون آسمونن اما دستاشون به رنگ شبه علی همیشه باهاشونه،هرجا میرن کنارشونه،انگاری ازخودشونه. خنده مادرش آرزوشه اما برای رسیدن به آرزوش خنده باید ازلبای خودش کناربره توفکرشیرخشک بچشه اما حتی گیرآوردن شیرخشک هم به قیمت خشک شدن خودش تموم میشه،خوشبختی همسرشو میخواد امااون فقط یه کارگره. خیلیاسدراه علی میشن امااون پس میزنه،کاری به حرف نداره کاری به هوانداره کاری به زمین هم نداره،علی اگه مجبوربشه پس مونده غذای بقیه روهم میخوره شایدفقط برای اینکه خیلیا باورشون بشه علی هنوزهست. کتاباش گوشه کتابخونه خاک خورده،اهل کتاب بود امادیگه نیست .......... اصلاکتاب به چه درد علی میخوره،به چه درد دوستاش میخوره،علی زندگی رو از نزدیک لمس کرده ولی طعمشو نچشیده،بله.....علی کارگره. نویسنده: هاجرمصطفایی داستان:به رنگ شب
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 134
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 335
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 697
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10,233
  • بازدید ماه : 10,233
  • بازدید سال : 136,989
  • بازدید کلی : 5,174,503
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت