loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 294 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
الان میگیرمت اگه نگیرمت که خودم نیستم. _حسین چیکارمیکنی،داری باخودت حرف میزنی؟ حسین:عه توهم....یه لحظه حرف نزن،خب معلومه که نه مگه آدم عاقل باخودش حرف میزنه!! _مگه توعاقلی؟ _پ نه پ _پس چراباباهمیشه صدات میزنه حسین دیوونه؟ حسین پریشون میشه،تند به حسن نگاه میکنه وچیزی بهش نمی گه،حسن هم دیگه حرفی نمی زنه،ازبرادر بزرگترش می ترسه. _آه،گرفتمش _وای آفرین حسین تو...... _صبرکن ،تمرکزمو بهم نریز انگاری عملیاتشون لو رفته بود،پدرشون ازخواب بیدار میشه وطبق معمول دادوهوار راه می ندازه. _شمادوتاتوله سگ نصفه شبی توزیرزمین چیکار می کنید ها؟ حسن می خواست عملیاتو لوبده،هرچی تودلش بود سرزبونش میومد. حسن:ا بابا جون ما می خواستیم مو حسین بادستش به کمرحسن میزنه وساکتش می کنه حسین:باباجون مامی خواستیم درس بخونیم. پدر:ازکی تاحالا درسخون شدی حسین دیوونه! حسن ریز می خنده،حسین دوباره بادست محکم تر به کمرش می زنه وخفه خون می گیره. پدر:مهم نیست چه غلطی می کردین زودبرید بخوابید دیگه حوصله شمادوتا جونورو ندارم. حسن وحسین باسرعت سمت اتاقشون میرن.حسین شروع به دادزدن سربرادرش می کنه حسن گریه اش می گیره اما چیزی نمیگه پتوشو بغل می کنه وبه خواب میره. حسین به عادت همیشگی اش بیدار می مونه،دوست نداشت سربرادر کوچولوش دادبزنه اماحقش بود،اون میخواست عملیاتو لوبده،رفت توفکر عملیات،بازم نتونسته بود موشو بگیره. تمام هم وغم اینروزاش این شده بود که موشه روبگیره وبزرگ کنه آخه تنها بود بیشترازاینکه براخودش بخواد دوست داشت حسن ازتنهایی دربیاد. یه خواهرکوچولو داشت که اونم باکسی حرف نمیزد نمی تونه که حرف بزنه یه سالش بیشترنبود مادرش باهیچکی حرف نمی زد،البته انتظاری ازمادرش نداشت بااون بابای عیاشش. امااز باباش دلش خون بود هم به خاطرخیانت به مادرش هم به خاطرخیانت به خودشون خیانت که شاخ ودم نداره وقتی حواستو به خونوادت ندی خائنی دیگه. صدای آرومی حسینو ازفکر وخیال بیرون میاره.فرز وچابک ازجاش بلندمیشه،انگاری سایه موشو دیده،حسنو بایه پس گردنی بیدار می کنه. حسن:ا حسین چته؟ _هیس....عملیات _هوم؟ _خنگ خدا میگم عملیات حسن بعدازکمی من ومن کردن متوجه میشه وسریع ازجاش بلندمیشه. حالادیگه نزدیک موشن امایه چیزی به موش وصله،ترس برشون میداره،نزدیکتر که میشن می بینن موش به تله افتاده،نور کمی هم داره از بالا بهش میخوره،سرشونو بالا می گیرن، پدرشونو بایه لبخندمضحک روبروشون می بینند. #هاجرمصطفایی داستان:خائن #داستان_شب
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 292
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 433
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,692
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14,228
  • بازدید ماه : 14,228
  • بازدید سال : 140,984
  • بازدید کلی : 5,178,498
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت