loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 161 شنبه 20 مهر 1398 نظرات (0)

 

#در جستجوی شانس های گم شده

 

آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟

پير مردي که فکر مي‌کرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد. در زمانهاي

دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي

زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين

مشکلاتي را دارد....

مدیر بازدید : 152 شنبه 20 مهر 1398 نظرات (0)

 

#زیبا و تکان دهنده

 

يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب

عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش

قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست

، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و...

مدیر بازدید : 182 شنبه 20 مهر 1398 نظرات (0)

 

#اتاق سی سی یو

 

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود

ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف

مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که ...

مدیر بازدید : 162 شنبه 20 مهر 1398 نظرات (0)

 

#پدر

 

مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد. ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك

نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي

دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد.


مدیر بازدید : 196 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#کوتاه اما واقعی

 

می گويند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجرای ملی شدن صنعت

نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پيشاپيش جای

نشستن همه ی شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روی

صندلی نماينده انگلستان نشست .

مدیر بازدید : 172 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#مرد متمکن و کارگران

 

حكايتي از بزرگان نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار ، روزي به تعدادي كارگر براي انجام كارهاي باغش نياز داشت . بنابراين

، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران

موجود در ميدان شهر را اجير كرد و ...

مدیر بازدید : 148 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#پسر 15 ساله و کارنامه

 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز

جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش

داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:

پدر عزیزم...

مدیر بازدید : 149 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#آرزوی دانه

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی

چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و

می‌گفت:“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

 

اما ...

مدیر بازدید : 163 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#چوپانی...

 

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل

جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با

لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد

و...

مدیر بازدید : 178 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#زنجیره عشق

 

یکروز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش

خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تامتوقف شود.

اسمیت پیاده شد وخودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی

من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.

وقتی که ...

مدیر بازدید : 154 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#پروفسور حسابی و لرستان

 

خاطره اي از مرحوم پرفسور محمود حسابي از زبان پسرش مهندس ايرج حسابي

پدرم در سال دو بار به مسافرت، يكي ابتداي سال در ايام نوروز و دومي در تابستان مي‌‌رفت و معتقد

بود براي اينكه بتواني به كشور خدمت كني بايد از نزديك تمام مناطق كشور را ببيني و بشناسي و بدين

لحاظ هر سال به يكي از استان‌ها سفر مي‌كرد.


مدیر بازدید : 175 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#گربه و صومعه

 

یک استاد برزگ بودائیسم که سرپرستی صومعه مایوکاگی را بعهده داشت، دارای گربه ایی بود که

عشق و علاقه واقعی وی به زندگی بود.حتی در حین مراسم دعا و نماز،گربه اش همیشه در کنارش

قرار داشت تا هرچه بیشتر از همراهی وی لذت ببرد.

در یک روز صبح ، استاد-که دیگر پیر شده بود- از دنیا رفت و عالمترین وارشدترین شاگرد وی جای اورا در

صومعه اشغال کرد...

مدیر بازدید : 160 پنجشنبه 18 مهر 1398 نظرات (0)

 

#قاضی زیرک و عصای طلا

 

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده

بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت:

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا

کردن بدهکاریش را دارد ولی...

مدیر بازدید : 202 پنجشنبه 18 مهر 1398 نظرات (0)
 
#داستان بیسکوئیت سوخته
 
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب  درست کند. و من به
 
خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن  یک روز سخت و طولانی در
 
سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب  تخم مرغ، سوسیس و
 
بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم

 

 
مدیر بازدید : 164 چهارشنبه 17 مهر 1398 نظرات (0)

 

#همسفر

 

همسفر!

در اين راه طولاني كه ما بي‌خبريم

و چون باد مي‌گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هايمان با هم باقي بماند

خواهش مي‌كنم! مخواه كه يكي شويم، مطلقا

مخواه كه هر چه تو دوست داري، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد

مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم

يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را، يك رنگ را

و يك شيوه نگاه كردن را

مخواه كه انتخابمان يكي باشد،...

مدیر بازدید : 199 چهارشنبه 17 مهر 1398 نظرات (0)

 

#مرگ

 

چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان ، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت

10صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان

نداشت.

اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که...

مدیر بازدید : 288 چهارشنبه 17 مهر 1398 نظرات (0)

 

#پرنده

 

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو

و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی

شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در

دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی...

مدیر بازدید : 132 چهارشنبه 17 مهر 1398 نظرات (0)
 
#آیوت ها
 
آیوت ها ثروتمندترین خاندان بازرگان دودمان اشکانیان بودند آنها در مدت 470سال کالاهای مورد نیاز
مردم خاور و باختر جهان را فراهم و برایشان می فرستادند . آیوت یکم در جوانی پس از کمی تجارت
 
برای بازرگانان خورده پا تصمیم گرفت خود این راه را ادامه دهد و...
 

تعداد صفحات : 29

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 288
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 449
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 10,604
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20,140
  • بازدید ماه : 20,140
  • بازدید سال : 146,896
  • بازدید کلی : 5,184,410
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت