loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 163 پنجشنبه 18 مهر 1398 نظرات (0)

#تکیه گاه

 

 

خانه‌ام کوچک است، مثل دلِ او.

فضای آشپزخانه را یک میز متحرک از هال جدا می‌کند. میزی که نقش پیش‌خوان اوپن را بازی‌ می‌کند و

هیچ پایدار نیست، مثل دلِ من.

روی زمین توی هال نشسته ، به میز اوپن تکیه داده، زانوهایش را بغل گرفته و گریه می‌کند.

من این طرف روی صندلی اوپن نشسته‌ام و تنها صدای هق‌هقی‌ می‌شونم.

به احتمال زیاد از یکی از کارهای من ناراحت است.

او نمی‌داند که این پای من است که پشت میز را نگه داشته تا لیز نخورد، میزی که او بهش تکیه کرده را

من نگه داشته‌ام بدون آنکه او ببیند یا بداند.

چای را هورت می‌کشم و فکر می‌کنم که زندگی بازی عجیبی است، هزارتویی تاریک.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 153
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 596
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,576
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,756
  • بازدید ماه : 4,756
  • بازدید سال : 131,512
  • بازدید کلی : 5,169,026
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت