خانهام کوچک است، مثل دلِ او.
فضای آشپزخانه را یک میز متحرک از هال جدا میکند. میزی که نقش پیشخوان اوپن را بازی میکند و
هیچ پایدار نیست، مثل دلِ من.
روی زمین توی هال نشسته ، به میز اوپن تکیه داده، زانوهایش را بغل گرفته و گریه میکند.
من این طرف روی صندلی اوپن نشستهام و تنها صدای هقهقی میشونم.
به احتمال زیاد از یکی از کارهای من ناراحت است.
او نمیداند که این پای من است که پشت میز را نگه داشته تا لیز نخورد، میزی که او بهش تکیه کرده را
من نگه داشتهام بدون آنکه او ببیند یا بداند.
چای را هورت میکشم و فکر میکنم که زندگی بازی عجیبی است، هزارتویی تاریک.