loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 197 پنجشنبه 02 آبان 1398 نظرات (0)

#حاکم دلسوز

 

 

حاکم از شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا باز

گوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است.

دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه

شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ

نديدم.

حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم!

سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.

سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايت‌هايتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ

كس نترسيد، كه زمانه ديگري است.

هيچ كس شكايتي نكرد، کسی برنخاست که بگوید: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟

شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟

تنها صدائی ازمیان جمع که پرسید: عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 156
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 596
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,526
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,706
  • بازدید ماه : 4,706
  • بازدید سال : 131,462
  • بازدید کلی : 5,168,976
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت