در نهان با خودم مصمم شدهام سکوت ممتد انزوای کامل را تجربه کنم. آفتاب قطعاً بالاتر آمده. آفتاب زمستانی کهاز ورای پنجره میتابد به اتاقی که از آن اوست. با حضور نور از پیکرش، جز وجودی سایهوار چیزی نمیبینم. نور زمستانی ازپهلوهایش به کف سیمانی اتاق حرارت میدهند. او لمیده روی آن صندلی راحتی، پشت به من، حرف میزند، میگوید: «دیوانهکه نیستید، شما با آن دیوار نوشتههایتان امکان ندارد دیوانه باشید». و سکوت.لحن کلامش و طرز بیانش برایم دلانگیزاست. عادت کردهام به حضور همیشگی کلامش.
گاهی احساس میکنم این او نیست که بازجو است، بلکه منم. که هیچیک از ما دو نفر بجای خود نیستیم. من باید آنطرفمیلهها میبودم، به عنوان بازجو و او، اینسو، به جای من، با برچسب محکوم ابد. شاید دیگر حرفی نمانده، همهچیز تمامشده. او سالهاست که میآید، با آن اندام تکیده و نحیف آنطرف، روی صندلی مینشیند.منتظر یک اعتراف آگاهانه؛ تحفهایبرای رؤسایش. اما هرگز نگفتهام و نخواهم گفت که اعترافات من، اگر حتی از زبانم گفته شوند، هرگز بر روی کاستی ضبط نخواهند شد. چون در پی این سالهای سکوت، حنجرهام دیگر قادر نیست آنچه را میخواهم بگوید. اگر هم قانع شود به گفتن، آنچه از گفتگوهایم ضبط خواهد شد، یقیناً اصواتی گنگ و نامفهوم خواهند بود؛ اصواتی بیهدف، آزارنده برایمخاطب.
گاهی درپی اصرارهای مصرانهی او در بازجویی از من، یک دیوارنویس ضدحکومتی، آنقدر به هیجان میآیم که بگویم. خودم را خلاص کنم از سکوت چندین ساله. سالهاست که آنجا مینشیند. صبح زود از صدای پاهایش بر زمین، بر کف بتونی، متوجه میشوم که آمده. روی صندلی، روبه پنجره با آن ضبط صوت کوچکش که قژ قژ چرخدندههایش را با وضوحی انکارناپذیر در سرم میشنوم. گاهی حس ترحم بر عقلم چیره میشود. ترحم مثل اخگرهای آتش، تمام وجودم را در برمیگیرد. ترحم نسبت به او که سالهاست کاستهای پر از سکوت ممتد مرا جمعآوری میکند. آنچه مسلم است، عادت من است بهسکوت و عادت مصر به خیره شدن به مخاطبم. به انسانهای مجاورم. این عادت از نوزادی در من ریشه گرفته. با من رشدکرده و حالا گمانم سالهاست که قیم من این سکوت شده. عادت کردهام زمانی که کسی مخاطبم میسازد، به پرتوهای کجتابو فرار نور فکر کنم یا حتی تمرکز کنم به خصوصیات روحی خودم. میترسم وجود لرزان قیمم با کلمهای که از دهانم بیرونمیآید، بشکند. محکوم ابد و مرگ؛ طنین این دو واژه یکی است. هردو در سکوت و عزلت ناخواسته. در این عزلت بود کهفراموش کردم در اینجا چند سال بر من گذشته.
چند سال از دستگیر شدنم گذشته. موقع نوشتن شعار روی دیوار آجری دستگیرم کردند.در خیابانی متروک. بهدرستینمیدانم ولی میشود گمان کرد همان موقع مرده باشم. من مردم و آن دیوارنوشته ناتمام ماند. دیوارنوشتهای که هرگز و هرگزبه طور کامل نوشته نخواهد شد، تمام نخواهد شد. تنها یک حرفش با رنگ ارغوانی بر دیوار نوشته شد…. م…. اولین پرسشصبحگاهی او در حین ورود به اتاقک آنسوی میلهها این است: بعد از حرفم، چه حرفی قرار بود نوشته شود؟ کنجکاویکودکانه و البته بیپاسخ برای بازیافتن کلمهی آن دیوارنوشته. باید اذعان کنم که در گذر این سالیان، تمام آن شعارها را از یادبردهام. حتی خودم را به جا نمیآورم. چه کسی بودهام، نامم چه بوده. سرتاسر زندگی پیشینم از دستم خارج شده. تلاشهایمختصری داشتهام برای احیای زندگی پیشینم. خواستهام با نوک ناخنم روی دیوارهای سلول انفرادیام اشکالی حکاکی کنم.شاید چیزی از اعماق وجودم زبانه بکشد و به یاد بیاورم چه کسی بودهام. دیگر چیزی در این سلول به من تعلق ندارد، حتیاین دیوارهای بتونی. آنقدر سفتند که تراشیدن یک خط کوژ هم بر آنها طاقتفرسا است. اما مصرم، خستگیناپذیر و درتلاشی بیوقفه تا ناگفتههایم را بر دیوار بخراشم. او این صدای خشخش خراشیدن دیوار را ضبط خواهد کردو امیدوارمچیزی از آنها دستگیرش شود. حالا دیگر هیچ اهمییتی ندارد. حساب روزها دیگر از دستم در رفته. امیدوارم او حسابشان را داشته باشد. از روی تعداد کاستهای سکوت من. برای هر روز، کاستی از سکوت و نالههای خراش ناخن بر بتن سخت. نمیدانمکداممان بیشتر لایق ترحمیم، من یا او. من، محکوم ابد، یا او، بازجوی سکوت. گاهی فکر میکنم او.
بازنشر از ادبیات اقلیت