loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 294 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

 در نهان با خودم مصمم شده‌ام سکوت ممتد انزوای کامل را تجربه کنم. آفتاب قطعاً بالاتر آمده. آفتاب زمستانی کهاز ورای پنجره می‌تابد به اتاقی که از آن اوست. با حضور نور از پیکرش، جز وجودی سایه‌وار چیزی نمی‌بینمنور زمستانی ازپهلوهایش به کف سیمانی اتاق حرارت می‌دهنداو لمیده روی آن صندلی راحتی، پشت به من، حرف می‌زند، می‌گوید: «دیوانهکه نیستید، شما با آن دیوار نوشته‌هایتان امکان ندارد دیوانه باشید». و سکوت.لحن کلامش و طرز بیانش برایم دل‌انگیزاست. عادت کرده‌ام به حضور همیشگی کلامش.

 

گاهی احساس می‌کنم این او نیست که بازجو است، بلکه منمکه هیچ‌یک از ما دو نفر بجای خود نیستیممن باید آن‌طرفمیله‌ها می‌بودم، به عنوان بازجو و او، این‌سو، به جای من، با برچسب محکوم ابدشاید دیگر حرفی نمانده، همه‌چیز تمامشدهاو سال‌هاست که می‌آید، با آن اندام تکیده و نحیف آن‌طرف، روی صندلی می‌نشیند.منتظر یک اعتراف آگاهانه؛ تحفه‌ایبرای رؤسایشاما هرگز نگفته‌ام و نخواهم گفت که اعترافات من، اگر حتی از زبانم گفته شوند، هرگز بر روی کاستی ضبط نخواهند شد. چون در پی این سال‌های سکوت، حنجره‌ام دیگر قادر نیست آن‌چه را می‌خواهم بگویداگر هم قانع شود به گفتن، آن‌چه از گفتگوهایم ضبط خواهد شد، یقیناً اصواتی گنگ و نامفهوم خواهند بود؛ اصواتی بی‌هدف، آزارنده برایمخاطب.

گاهی درپی اصرارهای مصرانه‌ی او در بازجویی از من، یک دیوارنویس ضدحکومتی، آن‌قدر به هیجان می‌آیم که بگویمخودم را خلاص کنم از سکوت چندین ساله. سال‌هاست که آن‌جا می‌نشیندصبح زود از صدای پاهایش بر زمین، بر کف بتونی، متوجه می‌شوم که آمدهروی صندلی، روبه پنجره با آن ضبط صوت کوچکش که قژ قژ چرخ‌دنده‌هایش را با وضوحی انکارناپذیر در سرم می‌شنومگاهی حس ترحم بر عقلم چیره می‌شودترحم مثل اخگرهای آتش، تمام وجودم را در برمی‌گیردترحم نسبت به او که سال‌هاست کاست‌های پر از سکوت ممتد مرا جمع‌آوری می‌کندآن‌چه مسلم است، عادت من است بهسکوت و عادت مصر به خیره شدن به مخاطبم. به انسان‌های مجاورماین عادت از نوزادی در من ریشه گرفته. با من رشدکرده و حالا گمانم سال‌هاست که قیم من این سکوت شده. عادت کرده‌ام زمانی که کسی مخاطبم می‌سازد، به پرتوهای کج‌تابو فرار نور فکر کنم یا حتی تمرکز کنم به خصوصیات روحی خودممی‌ترسم وجود لرزان قیمم با کلمه‌ای که از دهانم بیرونمی‌آید، بشکندمحکوم ابد و مرگ؛ طنین این دو واژه یکی است. هردو در سکوت و عزلت ناخواسته. در این عزلت بود کهفراموش کردم در این‌جا چند سال بر من گذشته.

چند سال از دستگیر شدنم گذشته. موقع نوشتن شعار روی دیوار آجری دستگیرم کردند.در خیابانی متروکبه‌درستینمی‌دانم ولی می‌شود گمان کرد همان موقع مرده باشم. من مردم و آن دیوارنوشته ناتمام مانددیوارنوشته‌ای که هرگز و هرگزبه طور کامل نوشته نخواهد شد، تمام نخواهد شد. تنها یک حرفش با رنگ ارغوانی بر دیوار نوشته شد…. م…. اولین پرسشصبح‌گاهی او در حین ورود به اتاقک آن‌سوی میله‌ها این است: بعد از حرفم، چه حرفی قرار بود نوشته شود؟ کنجکاویکودکانه و البته بی‌پاسخ برای بازیافتن کلمه‌ی آن دیوارنوشتهباید اذعان کنم که در گذر این سالیان، تمام آن شعارها را از یادبرده‌امحتی خودم را به جا نمی‌آورمچه کسی بوده‌ام، نامم چه بوده. سرتاسر زندگی پیشینم از دستم خارج شدهتلاش‌هایمختصری داشته‌ام برای احیای زندگی پیشینمخواسته‌ام با نوک ناخنم روی دیوارهای سلول انفرادی‌ام اشکالی حکاکی کنم.شاید چیزی از اعماق وجودم زبانه بکشد و به یاد بیاورم چه کسی بوده‌امدیگر چیزی در این سلول به من تعلق ندارد، حتیاین دیوارهای بتونیآن‌قدر سفتند که تراشیدن یک خط کوژ هم بر آن‌ها طاقت‌فرسا است. اما مصرم، خستگی‌ناپذیر و درتلاشی بی‌وقفه تا ناگفته‌هایم را بر دیوار بخراشم. او این صدای خش‌خش خراشیدن دیوار را ضبط خواهد کردو امیدوارمچیزی از آن‌ها دستگیرش شود. حالا دیگر هیچ اهمییتی ندارد. حساب روزها دیگر از دستم در رفتهامیدوارم او حسابشان را داشته باشد. از روی تعداد کاست‌های سکوت منبرای هر روز، کاستی از سکوت و ناله‌های خراش ناخن بر بتن سختنمی‌دانمکداممان بیشتر لایق ترحمیم، من یا او. من، محکوم ابد، یا او، بازجوی سکوت‌گاهی فکر می‌کنم او.

 

بازنشر از ادبیات اقلیت

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 177
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 618
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,969
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,149
  • بازدید ماه : 5,149
  • بازدید سال : 131,905
  • بازدید کلی : 5,169,419
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت