بازجوی سکوت
نویسنده:روح الله کاملی
گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما میدانم که قادر نیستم. من اینسو، اینطرف میلههاهستم و او، ورای میلهها، آنطرف رو به پنجره نشسته است؛ روی یک صندلی راحتی. اینجا یک اتاق طویل است با یک پنجره رو به شرق. وسط اتاق دری است از میلههای فلزی عمود؛ عیناً شبیه در قفس پرندهها. اتاق با بودن این در دوتا شده.دستهایم را به میلههای عمودی گرفتهام و پیشانیام را هم به میلهها تکیه دادهام. او، آنطرف میلهها، گمان کنم قصد دارد اعترافات مرا بر کاستی ضبط کند. تحفهای که برای اربابان صاحب منصبش خواهد برد. لطفش در این است که من حرفی نخواهم زد.