فقط تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را كه غير قابل تصور است، فشرده كنيم و هر صد ميليون سال
آن را يك سال در نظر بگيريم! در اينصورت كره زمين مان فرد ۴۶ ساله خواهد بود.
هيچ اطلاعی در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و...
فقط تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را كه غير قابل تصور است، فشرده كنيم و هر صد ميليون سال
آن را يك سال در نظر بگيريم! در اينصورت كره زمين مان فرد ۴۶ ساله خواهد بود.
هيچ اطلاعی در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و...
زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن
که اون یه نابغه اس
بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه
در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و ...
آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟
پير مردي که فکر ميکرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد. در زمانهاي
دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي
زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين
مشکلاتي را دارد....
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب
عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش
قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست
، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و...
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود
ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف
مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که ...
مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد. ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك
نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي
دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد.
می گويند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجرای ملی شدن صنعت
نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پيشاپيش جای
نشستن همه ی شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روی
صندلی نماينده انگلستان نشست .
حكايتي از بزرگان نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . حكايت اين است :
مردي بود بسيار متمكن و پولدار ، روزي به تعدادي كارگر براي انجام كارهاي باغش نياز داشت . بنابراين
، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران
موجود در ميدان شهر را اجير كرد و ...
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز
جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش
داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:
پدر عزیزم...
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی
چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و
میگفت:“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما ...
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل
جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با
لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد
و...
یکروز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش
خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تامتوقف شود.
اسمیت پیاده شد وخودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی
من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.
وقتی که ...
خاطره اي از مرحوم پرفسور محمود حسابي از زبان پسرش مهندس ايرج حسابي
پدرم در سال دو بار به مسافرت، يكي ابتداي سال در ايام نوروز و دومي در تابستان ميرفت و معتقد
بود براي اينكه بتواني به كشور خدمت كني بايد از نزديك تمام مناطق كشور را ببيني و بشناسي و بدين
لحاظ هر سال به يكي از استانها سفر ميكرد.
یک استاد برزگ بودائیسم که سرپرستی صومعه مایوکاگی را بعهده داشت، دارای گربه ایی بود که
عشق و علاقه واقعی وی به زندگی بود.حتی در حین مراسم دعا و نماز،گربه اش همیشه در کنارش
قرار داشت تا هرچه بیشتر از همراهی وی لذت ببرد.
در یک روز صبح ، استاد-که دیگر پیر شده بود- از دنیا رفت و عالمترین وارشدترین شاگرد وی جای اورا در
صومعه اشغال کرد...
خانهام کوچک است، مثل دلِ او.
فضای آشپزخانه را یک میز متحرک از هال جدا میکند.
میزی که نقش پیشخوان اوپن را بازی میکند و هیچ پایدار نیست، مثل دلِ من...
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد
تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد،..
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده
بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت:
به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا
کردن بدهکاریش را دارد ولی...
همسفر!
در اين راه طولاني كه ما بيخبريم
و چون باد ميگذرد
بگذار خرده اختلافهايمان با هم باقي بماند
خواهش ميكنم! مخواه كه يكي شويم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داري، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد
مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم
يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را، يك رنگ را
و يك شيوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان يكي باشد،...
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان ، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت
10صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان
نداشت.
اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که...
تعداد صفحات : 29