loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 248 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (1)

پنجره ی بیمارستان
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می ‏شد. همان‏ طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏ بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت. روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!

« داستانهای کوتاه از «پائولو کوئیلو»

مدیر بازدید : 201 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (0)

 

از مجموعه داستان به کی سلام کنم؟ نوشته ی سیمین دانشور

« واقعا کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده… گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد… و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف می بارد دلم همچین می گیرد که می خواهم سرم را بگوبم به دیوار. دکتر بیمه گفت: هر وقت دلتن گرفت بزن برو بیرون. گفت: هر وقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درد دل کنی بلند بلند با خودت حرف بزن. یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش. گفت: برو تو صحرا و داد بزن، و به هر که دلت خواست فحش بده… چه برفی می آید، اول تو هم می لولید و پخش میشد، حالا ریزریز میبارد؛ و این طور که می بارد، معلوم است که به این زودی ها ول نمیکند، از اولِ چله بزرگ همین طور باریده…»

مدیر بازدید : 194 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (0)

«این یکی» اتفاقی دیده شد، آنهم درست وقتی که چیزی شبیه خنده روی لب هاش بود. پرستار، اول خیال کرد یکی از بیمارهاست که لباس پوشیده و آماده ی جیم شدن است؛ مثل خیلی از مریض هایی که بدون پرداخت هزینه ی بیمارستان، یا حتایک تشکر ِ خشک و خالی فلنگ را می بندند _ این را همیشه پرستار می گفت؛ در صورتی که هیچ یک از بیمارا ن به حرفش اعتقاد نداشتند – اما همین که به تخت نزدیک شد، هرچه دقت کرد ، نشانه ی آشنایی تو صورتش ندید. تشر زد: کی هستی ،اینجا چکار می کنی؟ توقع داشت بی درنگ پلک هاش تکان بخورد، که نخورد. عصبانی شد. جلو رفت. دست روی سینه اش گذاشت و تکانش داد: آهای ، با توام ،خوابیدی؟..مُردی؟. همین موقع زمزمه ی مبهمی به داخل اتاق سر کشید، اگر چه کسی آن را نشنید؛ و بوی خاک آمد، .که حس نشد.«آن یکی » بیشتر به خودش پیچید و بیشتر با آه و ناله هاش بخش را روی سر گذاشت. پرستار با صدای بلند فکر کرد : پس چرا جواب نمی ده؟! نگاهی به اطراف انداخت، انگار بخواهد ازکسی کمک بگیرد...

مدیر بازدید : 196 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (0)
وقتی که او مرد وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه‌های محل که می‌دانستیم ثروت عظیم و بی‌کرانش بی‌صاحب می‌ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه‌ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه‌‌اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پول‌ها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه می‌توانیم کمی هم از این پول‌ها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما... اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری‌اش که با همت ریش سفید‌های محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچه‌ها چقدر خجالت کشیدیم. موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی‌درد خرج سرپرستی همه آنها را می‌داده، بچه‌های یتیم را دیدیم که اشک می‌ریختند و انگار پدری مهربان را از دست داده‌اند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
مدیر بازدید : 401 چهارشنبه 23 تیر 1395 نظرات (0)

#داستانک

 

جوانک شاگرد بزاز ، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده . او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه ی خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند ، عاشق و دلباخته ی اوست ، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.

یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند ، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم ، و اینکه پول‏ همراه ندارم ، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد ، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد."

 

مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود ، جز چند کنیز اهل سر ، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد ، در از پشت بسته شد.

ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت.

 

ابن سیرین در یک لحظه ی کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ؛ ‏خواهش کرد ، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏کند ، او را تهدید کرد ، گفت: "اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد."

 

موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است ، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم ، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم.

به بهانه قضاء حاجت ، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت ؛ و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد ، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد. محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست ، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت که از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه ی شیطان را به خاک مالید و از مهلکه نجات یافت.

 

محمد، همان ابن سیرین معروف است که به تعبیرکننده ی خواب مشهور است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خواب گزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.

 

راستی ما اگر جای او بودیم چه می کردیم؟!

 

مدیر بازدید : 327 سه شنبه 22 تیر 1395 نظرات (0)

#طنز

 

زن ایستاده بود جلوی آینه و خودشو نگاه می کرد. مرد نشسته بود روی لبه تخت و همسرش را تماشا میکرد. از آنجایی که تولد زنش نزدیک بود ازش پرسید: کادو تولد چی دوست داری برات بگیرم عزیزم؟ زن گفت: دلم میخواد دوباره هشت سالم بشه! در صبح روز تولد، مرد به آشپزخانه رفت و برای همسرش یک کاسه بزرگ زیبا کورن فلکس آورد که برای صبحانه اش بخوره و سپس او را به شهر بازی برد.

چه روزی!!! اونا سوار همه بازیهای تو پارک شدند! اسلاید مرگ، دیوار ترس، فریاد غلتک و.. همه چیز!!!

 

پنج ساعت بعد اونا از پارک اومدن بیرون. کاملا گیج و مبهوت! سرشون گیج می رفت و معده شون آشوب شده بود. سپس شوهر زنشو برد مک دونالد و یک بیگ مک و سیب زمینی سرخ کرده بزرگ و نوشیدنی شکلاتی براش خرید.

بعد اینها، زنش را به برد به سینما و اونجا هم براش ذرت بو داده، نوشابه گازدار، آب نبات مورد علاقش و… خرید! چه ماجراجویی شگفت آوری! در نهایت اونها رفتن خونه و کاملا خسته سقوط کردن تو تختخواب!

مرد به همسرش لبخند زد و عاشقانه ازش پرسید: “خب عزیزم، از اینکه دوباره مثل ۸ساله ها زندگی کردی چه احساسی داری؟”

زن به آرامی چشماشو باز کرد و گفت: “من منظورم سایز لباسهام بود که دوست دارم مثل ۸سالگیم باریک و رو فرم باشم احمق دوست داشتنی من!!!”

 

نتیجه اخلاقی این داستان: مردها حتی اگر به حرف زنهاشون هم گوش بدن، هیچوقت منظور اونارو درک نمیکنن و عمرا هم بتونن درک کنن و همیشه خانما یه چیزی میخوان که امکانش نیست.

مدیر بازدید : 968 یکشنبه 20 تیر 1395 نظرات (1)

وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.

ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ .

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !

 

‏ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺗﻠﺦ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ‏

ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﻋﺎﺩﺗﻤﻮﻥ ﻧﺪﻫﻨﺪ...

 

مدیر بازدید : 347 یکشنبه 20 تیر 1395 نظرات (0)

یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم...

یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟

 

گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم.

گفت باشه نشست...

 

بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟

گفتم:تو فضای مجازی میگردم

 

گفت:اون دیگه چیه؟

خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه.

گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی..

 

گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم.

گفتم:مگه اینترنت داری؟؟

گفت:نه

 

بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم...

مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم...

وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم.

من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم.

 

مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟

اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم

فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!

مدیر بازدید : 323 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

پیشنهاد میکنم بخونید.

 

اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!

 

با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت!

 

من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود... 

 

 امام علی به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

 

مدیر بازدید : 286 جمعه 11 تیر 1395 نظرات (0)

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست…

حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.

 

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.

درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

 

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.

غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!! 

مدیر بازدید : 250 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

 

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر

 

کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید»

 

توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

 

۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

 

۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

 

۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

 

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

 

۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

 

۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

 

۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

 

از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

 

۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست

 

 

که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

 

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!‌

مدیر بازدید : 230 یکشنبه 30 خرداد 1395 نظرات (0)

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چيست؟

استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هرچه جلو ميرفتم خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پر پشت ترين تا انتهای گندمزار رفتم. استاد جواب داد: عشق يعنی همين!

 

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگرد!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم باز دست خالي برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!

 

#داستان 

 

مدیر بازدید : 658 جمعه 28 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.

 

گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

 

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

 

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

 

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند

مدیر بازدید : 305 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

ﻣﻌﻠﻢ ﺳﺮ ﻛﻼﺱ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ

ﻣﻌﻠﻡ ﮔﻔﺖ : ﺷﻌﺮ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ .

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ :

ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﯾﮏ ﭘﯿﮑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻨﺶ ﺯ ﯾﮏ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻥ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ

ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ !

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ

ﺩﺭﺿﻤﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻭﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻫﻢﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ،

ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ! ﻫﻤﯿﻦ ؟ ! ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ

ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ

ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻭﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﯿﺸﻪ !

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ :

ﺗﻮ ﮐﺰﻣﺤﻨﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﯽ ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ

پایان.

🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

مدیر بازدید : 286 شنبه 22 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

در ادامه مطلب 

 

مدیر بازدید : 314 پنجشنبه 20 خرداد 1395 نظرات (0)

"آسانسور "

 

 

 

مردی و پسرش برای اولین بار از دهاتشان خارج شده و به شهر می روند. در هتلی که سکونت کرده بودند، متوجه می شوند که اتاقک کوچکی دائماً حرکت کرده و به طرف بالا و پایین می رود.

 

بچه می پرسد بابا این چیست؟

 

مرد که در تمام عمرش آسانسور ندیده بود می گوید نمی دانم پسرم تا حالا چنین چیزی ندیده ام. در همان موقع پیرزنی به جلوی آسانسور می رود، به روی دکمه ای فشار می دهد، در باز می شود، پیرزن وارد آسانسور می شود، در پشت سرش بسته شده و اتاقک به طرف بالا حرکت می کند

چند لحظه بعد آسانسور بطرف پایین بر می گردد، در باز می شود و دختر خوشگلی از آن بیرون میاید

مرده که به خاطر این معجزه از تعجب دهانش باز مانده بود به پسرش می گوید: عبدا... زود برو ننه ات را بیار .😀😀😀😀

 

مدیر بازدید : 276 دوشنبه 10 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

خلقت زن(طنز) 

 

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟ 

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند. 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.

خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟ خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی،

فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.

مدیر بازدید : 299 پنجشنبه 05 شهریور 1394 نظرات (0)

 

نام فیلم :فرشته ها با هم می آیند

گروه فیلم : اجتماعی/طنز

سال تولید: 1392

کیفیت: HD

کارگردان: حامد محمدی

بازیگران:  جواد عزتی، نازنین بیاتی، رضا ناجی، الهام کردا، لیلی فرهادپور، سعید آرمند، حسین پرستار و…

خلاصه داستان:  این فیلم داستان یک روحانی جوان به نام احمد است که با همسرش لیلا در حالی با تنگدستی روزگار سپری می‌کنند که صاحب سه فرزند همزمان می‌شوند.

مدیر بازدید : 196 سه شنبه 03 شهریور 1394 نظرات (0)

 

khanum45805 دانلود فیلم خانوم ایرانی جدید

 کارگردان: تینا پاکروان

مدیر تولید : مهدی چراغی

دستیار کارگردان و برنامه‌ریز : سامان خادم

مدیر فیلمبرداری : تورج اصلانی

بازیگران : امین حیایی ، شقایق فراهانی ، سیامک انصاری ، اشکان خطیبی ، اندیشه فولادوند ، پانته‌آ پناهی‌ها ، نقی سیف‌جمالی ، حمیرا اعظمی ، سوگل خالقی ، مجتبی طهماسبی ، بازیگران خردسال : کیمیا حسینی و مانی مصلحی

 داستان فیلم : فیلم سه اپیزودی « خانوم » نیز داستان زندگی سه زن از سه طبقه اجتماعی متفاوت است که : اپیزود اول با بازی شقایق فراهانی و سیامک انصاری داستان زوجی است که به دلیل بدهکاری شوهر در موقعیت سختی قرار گرفته‌ اند. اپیزود دوم با بازی اندیشه فولادوند و اشکان خطیبی داستان نویسنده ‌ای است که با شوهر آهنگساز اما معتادش زندگی می‌ کند . اپیزود سوم فیلم خانوم نیز درباره کارگری است که دو دستش را از دست داده و سربار همسرش است و مهران مدیری و پانته آ پناهی ها در آن بازی کرده‌اند.

مدیر بازدید : 222 سه شنبه 03 شهریور 1394 نظرات (0)

 

سال تولید : ۱۳۹۲

محصول : ایران

کارگردان: فرهاد نجفی

تهیه کننده: فرهاد نجفی

بازیگران: محمدرضا فروتن‌، نیوشا ضیغمی‌، سوگل طهماسبی‌، کوشان بهرامی‌، رها شیرازی و رضا بادام‌چی و…

خلاصه داستان فیلم چارسو : این فیلم داستان مردی مغرور و بلند پرواز است که در شرایطی خاص مجبور به مرور گذشته خود می شود.

تعداد صفحات : 29

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 285
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 444
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 8,270
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17,806
  • بازدید ماه : 17,806
  • بازدید سال : 144,562
  • بازدید کلی : 5,182,076
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت