loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 193 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (0)

روی تختِ کنجِِ اتاق، پیرمردی پتورا تا زیر چانه اش بالا کشیده ، چشم به سقف دوخته بود. این طرفتر، مردِ میانسالی با کت و شلوارِ خاکستری، درازکش مجله می خواند؛ و آن طرف، جوانی با یکتا زیر پیراهن، خیسِ عرق، خوابیده بود. بقیه تخت هارا خالی دید و آشفته. داد زد: پرسیدم این کیه. از کجا اومده. ملاقاتی کیه؟ ..نکنه شمام مُردین!
آن که خوابیده بود، غلت زد. مردِ میانسال شانه بالا انداخت و سرش را بیشتر توی مجله فرو برد. آه و ناله های «آن یکی» برای لحظه ی کوتاهی قطع شد. فقط پیرمرد از تخت پایین آمد و جواب داد: کدام ملاقاتی دختر جان ؟ دلت خوشه ،ها. مگر تو این جهنم دره کسی هم خوابش می بره!
بیماری که پتویی را روی شانه هاش انداخته بود به محض ورود دنباله ی حرف پیر مرد را گرفت: اصلا" بگو کی به میل خودش پاشو اینجا می ذاره ، جیغ جیغوخانم ، حتا برای ملا قاتی!
تازه وارد چاق بود و مسن . یکراست سراغ تخت رفت : به به ، چه خوشخوابم هس...چه لبخندی!...
پرستار، تازه متوجه خنده ی « این یکی» شد؛ هرچند آنچه روی لب اش بود خنده نبود؛ چیزی بود شبیه تلخند، زهرخند، ریشخند و از این دست که باعث شد زمزمه واضح تر به گوش برسد ، طوری که همه آن را شنیدند. پرستار پرسید : نوارِ چیه؟...کی می خوونه؟...
دیگران گوش تیز کردند، حتا آن که مجله می خواند . مرد چاق گفت: انگار از تو آزمایشگاه می آد. چقدرم شاده!
پیرمرد آه کشید: من پیرم آن وقت شما عوضی می شنوید؛ به این می گویید آهنگ؟، آنهم شاد!..
«آن یکی»سعی کرد با بلند کردنِ ِ صدا توجه بقیه را جلب کند: صدای نوار قلب ِ منه ؛از خوشی سرم داره می زنه .آخ مُردم. آهای نامسلمانا. صدای سیتی اسکن ِ منه، صدای آندوسکپی منه ، رادیو لوژیمه ، هرچه نبدترِمه . آخ مردم .آخ خدا مُردم....
مردچاق گفت : چطوره نگهبانو خبرش کنیم بیاد بندازتش بیرون؟
پرستار جواب داد : باید بیدارش کنیم یانه!
بیدار نمی شد، نه با سرو صدا ، نه با تکان دادن و نه با چند سیلی که چپ و راست به صورتش نواخته شد.ناچار پزشک ِ کشیک را خبر کردند . همراه او ، نگهبان هم آمد ، باچماقش.«آن یکی»آه و ناله هایش را بیشتر کرد . دکتر، داخل که شد ، توپید: اینجا بیمارستان است یا طویله ؟...نه ثبتِ نامی ، نه چیزی. هر کس هر جور که دلش خواست فقط کافی است سرش را بیندازد پایین و بیاید تو ، بی حساب کتاب!
صدایی پرسید: ثبت نام؟
نگهبان بور شد: هیشکی از در نمی آد تو ، انگار خودش خبر نداره . از دولتی سرتان شبام که چش رو هم نمی ذارم . خوبه خودتان شب و روز مراقبین!
دکتر عصبانی شد. سینه به سینه نگهبان ایستاد: بگو ببینم ، چند وقت است باهم کار می کنیم ؟
نگهبان من و من کرد : خب ، یه عمره .
_یک عمر توی سرت بخورد ، مگر من همیشه کنارت نایستاده ام ، به قول خودت شب و روز؟
-چرا.
پرستار خودش را قاطی کرد : این حرف ها فایده نداره دکتر جون ، خون خودتو کثیف نکن ، با کیا دهن به دهن می ذاری. نبضشو بگیر.
دکتر فرمان داد: همه ی بیمار هاا را جمع کنید تا آمار بگیریم!
نگهبان بیرون رفت. دکتر نبض « این یکی» را گرفت : فقط یک کم تند می زند . چیزیش نیست.
و با پشت ِ دست آرام برگونه هاش نواخت: پاشو.. . پاشو... بیدارشو!
لب هاش تکان خورد : بیدارم!
اما چشم نگشود . دکتر گوشی گذاشت . پلک هارا بالا برد . حدقه ی چشم ها به کندی می چرخید . رنگ ِمردمک ها تار بود. پلک که افتاد ، انگار آه کشید. دکتر گفت : چیز غیر عادی دیده نمی شود. سالم ِ سالم است . حتا خواب هم نیست . ظاهرا" که اینطور نشان می دهد!
پرستار عشوه کرد: نه به آن خنده هاش و نه به این اخم کردنش. چه اخمی!..مث ِ این که رو سینه خانمش خوابیده !
پیچ و تابی به بدن اش داد ، لوندانه خندید و نیم نگاهی به پنجره انداخت . بیرون ، آسمان ابری بود ، ابرهای سیاه. زیر کاج های غبار گرفته ، نگهبان سه بیمار را جلو انداخته بود و با توپ و تشر می آورد. یکی از آن ها نوجوانی بود ده – دوازده ساله . دونفر دیگر آنقدر لاغر و ژولیده بودند که سن ِ واقعی شان را نمی شد تشخیص داد، خصوصا" به علت ریش و سبیل ِ بسیار بلندی که داشتند.
دکتر شروع به شمردن ِ تخت ها کرد: یک، دو، سه...هفت. هفت تخت، هفت مریض. پس « این یکی » تختش کو، رو تخت ِ کی خوابیده ؟ مگر نگفتم تا ثبت نام نشدند حقِ ِ خوابیدن روی تخت را ندارند؛ اصلا" حق استفاده از چیزی را ندارند. مگر نگفتم اگر به زور هم که شده اول ثبت نام شان بکنید ، بعد بگذارید هر طور که راحت اند باشند . دم به ساعت باید بگویم ؟!
تراکم ابرها پرده تیره ای پشت پنجره ها کشید .«آن یکی» زاری کنان اعتراض کرد: پس من چه دکتر ! با من می شویم نه نفر . یک فکری هم به حال من بکن . تورا به خدا . او که چیزیش نیست . این منم دارم می میرم ، من ، کری ؟
نگهبان اخم کرد : خیالت تخت دکتر ! پرستار خودشو لوس می کنه . مگه من می ذارم مث بیمارستانا کسی جیم بشه ؛ ابدا ، خرد و خمیرش می کنم . انگار خودش خبر نداره . هی واسه ی خودت آمار بگیر !
زنی هراسان داخل شد: آقای دکتر ، آقای دکتر کجایین ؟ دربه در دنبالتان گشتم . به همه ی اتاقا سر زدم .
_ فرمایش؟
_ جانِ مادرتان ، جان ِ هرکس که دوست دارین ، خیر از جوانی تان ببینین ، بگین من کی مرخص می شم . اون هفته گفتین این هفته ؛ این هفته گفتین امروز ، امروز گفتین عصر!
عصر گفتم چه؟ 
_ جانِ مادرتان ، جان ِ هرکس که دوست دارین . به خدا پوسیدم اینجا . نه این که از غذا مذاش ایراد بگیرم ها ؛ نه به خدا . خدا نکنه زبانم لال. فقط دلم برای بچه هام تنگ شده . خصوصا" کوچیکه ؛ شیرخوره را می گم. دارم دق می کنم . من که چیزیم نیس !
جز پیر مرد و « آن یکی» که به خودش می پیچید و دکتر که اخم کرده بود ، بقیه یکصدا زدند زیر خنده ؛ طوری که از قهقهه شان اتاق لرزید، جوانی که خواب بود ، غلت زدو برق ناگهان رفت .
مرد چاق غرید: چه ظلماتی ، انگار نه انگار که روزه !
یکی از دو بیمار لاغر نجوا کرد : خوبیش اینه دس بذاری رو هرچی ، سر جاش نیس . حتا افسار از دس ِ مسئولینم دررفته !
نوجوان به حرف آمد: من می ترسم ؛ از تاریکی می ترسم !
لاغرِ دوم دلداریش داد: تا منو داری غمت نباشه جیگر . زیر موهام قایمت می کنم عزیز !
صدای « پیف» ِ زن شنیده شد و آهی که همراه با اسم بچه هاش از سینه بیرون آمد. دکتر داد زد: نگهبان ، نگهبان برو موتور برق را روشن بکن .
_زکی ! یه عمره خرابه . انگار خودش خبر نداره !
مرد ِ میانسال اعتراض کرد: حالا من چه بکنم ؟ خانه هارا خوب نمی بینم .
پیرمرد گفت: توهم که همه ش به فکر جدول حل کردنی پسر جان ، برادر جان . کمی دندان رو جیگر بگذار ببینیم چه بلایی می خواهد سرمان بیاید.
پرستار غرید:ولش کن ، ناز می کنه . مگه شده تاحالا کسی عادت نکرده باشه ؟ بچه هام !.. بچه ها یا بابای بچه ها؟
وریز ریز خندید. دکتر تقاضای کبریت کرد. کسی کبریت زد. زن خواست جلو تر برود . هنوز التماس می کرد . پرستار مانع شد: تو هم وقت گیر آوردی باجی ! بذار بعد . برو، برو وانستا اینجا . بیرونت می کنیم ها!
زن بغض کرد: اینم از بخت ِ قحبه ی منه . بسوزی چاره ی چفت ...
وغرغرکنان دور شد. با رفتن ِ او، بوی خاک وزمزمه ی مبهم ، بیشتر به اتاق سرازیر شد. دکتر گفت:حالا بگذارید ببینم با « این یکی» چکار می کنم . کلروفور نداریم؟
روی او خم شد .دوباره گوشی گذاشت؛ دوباره نبض گرفت ؛ سیلی زد و پلک ها را بالا برد. مردمک ها مرتب تنگ و گشاد می شد:عجیب است ، هیچ ش نیست . حتا یک آخ هم نمی گوید!
پرستار گفت : انگار دوباره داره می خنده !
مرد ِ چاق گفت : مارو دست انداخته ، فیلممون کرده . ببین ، داره می خنده .
خنده نبود ؛ لب ها به طرز دردناکی می پیچید. شعله خاموش شد. مرد چاق اعلام کرد: آخریش بود. حالا دیگه سیگارم نمی تونم بکشم !
دکتر پرسید: همراه چه؟..ندارد؟
همه یکصدا جواب دادند: هیشکی نداره
نگهبان غرید: کی داره ؟ ...انگار خودش خبر نداره!
لحظه ای سکوت شد، پر از پچ پچ ِ خیال، پر از بوی خاک و پر از زمزمه ی نامفهوم ؛ تا غرشی که از پشت ِ دیوار به گوش رسید: دکتر !اونو ولش.به مریضای خودت برس. کرم افتاده به جونمون جونِ تو.
دکتر فرمان داد: بگردید شاید شناسنامه ای ، کارتی ، چیزی. نباید بدانیم کیست ، چکاره است ، اصلا" چطور آمده تو؟
نگهبان نیشخند زد: نه این که بقیه شجره نومچه دارن!
دست ها کورمال کور مال به کاوش پرداختند؛ در دقایقی که آن به آن بیشتر کش می آمد؛ و خاموشی را پُر رنگترمی کرد، پُر از شیطنت،پُر از خیال. عاقبت پیرمرد زار زد: همیشه خیلی چیز هارا فراموش می کنیم با خودمان بیاوریم ، یا ببریم . فرق نمی کند پیر باشیم یا جوان ، فراموشکاریم .
صدایی از بیرون پرسید: راستی فراموشکاریم؟
پرستار گفت: خیلی فشار می دی دکتر جون .
صداش هُرم داشت . دکتر پرسید: چه؟
آسمان برق زد. برای لحظه ای نور ِ کور کننده ای اتاق را روشن کرد.«آن یکی» به خودش می پیچید ؛ می نالید؛رذز فریاد می زدو لا بلای التماس هاش فحش می داد. پرستاراعتراض کرد: خاک تو سر. الدنگ . گفتم ببینی چه خریه ، برو گمشو.
غرش ِ رعد پنجره ها را لرزاند. باد به شیشه ها شلاق کوبید . دست ها بیشتر به کار افتادند. پاها بیشتر جا به جا شدند. صدای نفس نفسی به هر طرف کشیده می شد . دکتر، عصبی و سر در گم ، مرتب معاینه می کرد. پرستار دور بیمار می چرخید و دست تکان می داد. یکی از دو بیمار ِ لاغر به کنجی خزید تا زیر پتو سیگاری روشن کند. مرد ِ چاق پتو را به خودش پیچید: یکهو چقد سرد شد!
اما آن سه عرق کرده بودند ؛ با این تفاوت که « آن یکی» همراه ِ عرق ، ناله هم می کرد. به تشنج هم افتاده بود.چشم های ملتمس اش را به این طرف ِ اتاق دوخته بود؛ به دل ِ تاریکی.
_ کسی مرا از این کابوس نمی رهاند ؟
همه ی سر ها به سمت ِ صدا برگشت؛ به طرف جوانی که خوابیده بود. لحظه ای سکوت شد؛ سکوتی سنگین. بعد ، آنها به خودشان پرداختند و به سیاهی که اعتراض ِ پرستار را خفه می کرد. مرد ِ میانسال گاهی با مجله خودش را باد می زد و گاه بی نتیجه به صفحه ی ناپیدای مقابل اش خیره می شد و غر می زد. پیر مرد آه کشید: خدا می داند حالا چه چیزهایی می بیندکه مانمی بینیم . توی چه مهلکه ای دست و پا می زند، الله و اعلم . ما فقط صداش را می شنویم. 
دوباره رعد و برق شد ؛ چند بار پشتِ سرِ هم . بعد ، باران به شدت روی پنجره ها ضرب گرفت . هوای اتاق تاریک تر شد؛ آنقدرکه حرکتِ سایه هاهم دیگر دیده نمی شد. زمزمه ای که از دوردست می آمد حالا انگار خیس بود ؛ و بوی خاک ، غلیظ تر شده بود، طوری که نفس را بند می بُرد.
کسی دادزد: دستم ، دستم ...بکشید بالا...دستم را بگیرید...دارم غرق می شوم ...پنجره ها ... دارم....
و یکباره خاموش شد. پرستارگفت: مث اینکه صدای همونیه که خوابیده ، جوونه رو می گم! 
و آهسته پرسید : دس ِ خرو کوتاه می کنی یانه؟
مرد ِ چاق جواب داد: ولی صداش فرق می کرد، نکنه « این یکیه »!
نوجوان بغض کرد: مامان جان. مامان جان نکن! 
پیرمرد آه کشید: حیف نمی توانیم ببینیم . ولی ازآن گوشه بود، مطمئنم !
نوجوان جیغ کشید. دکتر پرسید : کدام بیمار؟ ...کسی درد دارد!
نگهبان غرید: انگار خودش خبر نداره!
بعد، صدای تلاطم شنیده شد، صدای نفس زدن ، صدای دست و پا زدن ، تشنج ، خُرخُر کردن، فریاد ِ خفه کشیدن ، حتا چنگ زدن ، عرق ریختن . دکتر داد زد: پرستار. پرستار کجایی؟
پرستاربه سختی خودش رابه دکتر رساند. به او چسبید. بدن اش گرم بود: وای ، چی شد یکهو؟
دکتر بد گمانانه دلداری اش داد: حتما" گربه هاند خُرخُر می کنند. گربه است . کجابودی ؟
مرد ِ چاق طعنه زد: تو دیگه چرا جیغ جیغو خانوم ؟ تو که ماشاا... عادت داری!
یکی از دوبیمار ِ لاغرنفس زنان گفت: شاید هیاهوی بیرونه ، یا از بخش های دیگه س!
پیرمرد آه کشید: دوره آخر ِزمان هیچ کس به فکر ِهیچ کس نیست!
مرد ِ میانسال اعتراض کرد: تو این خراب شده حتا نمی شه جدول حل کرد.
نگهبان غرید: انگار خودش خبر نداره.
نا گهان برق آمد.نور ِ زننده ای اتاق را پُر کرد. همه ساکت ماندندو برای دقایقی بهت زده به واقعه ی تازه زل زدند. دکتر خیلی زود به خودش آمد. دست به کار شد. اول آمار گرفت . هفت بیمار؛ با خودش و پرستار و نگهبان می شدند ده نفر. از این ده نفر یکی خواب بود؛ یکی جدول حل می کرد ؛ یکی خیس ِ عرق چشم به پرستار دوخته بود؛ یکی توی پتویی که به خودش پیچیده بود، می لرزید؛ یکی پشت به جماعت، با یک دست مُچ ِ نوجوان را گرفته بودو با دست ِ دیگری که سیگار لای انگشت ها داشت ، زیپ ِ شلوارش را بالا می کشید؛ پیرمرد هم روی تخت نشسته بود و با پشت ِ دست اشک ِ گوشه ی چشم اش را پاک می کرد.
بعد، هردو را به دقت معاینه کرد: عجب ، عجب. « این یکی» که چیزیش نبود، «آن یکی» از کجا آمد؟آنهم بی ثبت ِ نام . چه بلبشویی شده . سگ صاحب اش را نمی شناسد. نگهبان! بگو دوتاا برانکارد بیاورند. سری هم بزن به سرد خانه ، بپرس برای دونفر جاداریم یا نه . بدو . معطل ِ چه هستی؟
نگهبان غرید: انگار خودش خبر نداره !
و سلانه سلانه بیرون رفت.
آن دو را که می بردند، رنگ به صورتِ نوجوان نمانده بود. با بدنی لرزان، با چشم هایی بیرون زده از حدقه ، مانده بود خودش را به یکی از دوبیمارِ لاغر بچسباند یا مچ اش را از چنگ ِ او بیرون بیاورد. بیمارِ لاغری که عرق کرده بود ، موذیانه می خندید. پرستار به او نزدیک شد؛ آهسته غرید: کرمت خوابید؟
موقتا" زمزمه قطع شد؛ اما بوی خاک فقط .... 

. نویسنده: اسماعیل زرعی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 462
  • آی پی دیروز : 532
  • بازدید امروز : 764
  • باردید دیروز : 1,217
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,981
  • بازدید ماه : 1,981
  • بازدید سال : 128,737
  • بازدید کلی : 5,166,251
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت