loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 148 سه شنبه 16 مهر 1398 نظرات (0)

#یک داستان واقعی 

 

 پرستار ، مرد با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیمار آورد و به پیرمردی که

رویتخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست. پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا

بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه ...

مدیر بازدید : 194 چهارشنبه 11 مهر 1397 نظرات (0)

«این یکی» اتفاقی دیده شد، آنهم درست وقتی که چیزی شبیه خنده روی لب هاش بود. پرستار، اول خیال کرد یکی از بیمارهاست که لباس پوشیده و آماده ی جیم شدن است؛ مثل خیلی از مریض هایی که بدون پرداخت هزینه ی بیمارستان، یا حتایک تشکر ِ خشک و خالی فلنگ را می بندند _ این را همیشه پرستار می گفت؛ در صورتی که هیچ یک از بیمارا ن به حرفش اعتقاد نداشتند – اما همین که به تخت نزدیک شد، هرچه دقت کرد ، نشانه ی آشنایی تو صورتش ندید. تشر زد: کی هستی ،اینجا چکار می کنی؟ توقع داشت بی درنگ پلک هاش تکان بخورد، که نخورد. عصبانی شد. جلو رفت. دست روی سینه اش گذاشت و تکانش داد: آهای ، با توام ،خوابیدی؟..مُردی؟. همین موقع زمزمه ی مبهمی به داخل اتاق سر کشید، اگر چه کسی آن را نشنید؛ و بوی خاک آمد، .که حس نشد.«آن یکی » بیشتر به خودش پیچید و بیشتر با آه و ناله هاش بخش را روی سر گذاشت. پرستار با صدای بلند فکر کرد : پس چرا جواب نمی ده؟! نگاهی به اطراف انداخت، انگار بخواهد ازکسی کمک بگیرد...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 642
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,737
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,917
  • بازدید ماه : 5,917
  • بازدید سال : 132,673
  • بازدید کلی : 5,170,187
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت