پرستار ، مرد با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیمار آورد و به پیرمردی که
رویتخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست. پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند
تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد
میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد
و دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند تمام طول شب آن سرباز کنار تخت
نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید ، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و
استقامت برایش میگفت . پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او
نپذیرفت. اون سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ، صداهای شبانه بیمارستان ، آه و ناله بیماران
دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال
مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بوددر آخر پیرمرد
مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام
دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده ، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز
حرف او را قطع کرد و پرسید : این مرد که بود؟پرستار با حیرت جواب داد : پدرتونسرباز گفت : نه اون
پدر من نیست ، من تا بحال اورا ندیده بودمپرستار گفت : پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم
چیزی نگفتید ؟سرباز گفت : میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش
اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به
وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم . در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را
پیدا کنم. پسر ایشان امروز در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم.
راستی اسم این پیرمرد چه بود؟ پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقای
ویلیام گری دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید