«این یکی» اتفاقی دیده شد، آنهم درست وقتی که چیزی شبیه خنده روی لب هاش بود. پرستار، اول خیال کرد یکی از بیمارهاست که لباس پوشیده و آماده ی جیم شدن است؛ مثل خیلی از مریض هایی که بدون پرداخت هزینه ی بیمارستان، یا حتایک تشکر ِ خشک و خالی فلنگ را می بندند _ این را همیشه پرستار می گفت؛ در صورتی که هیچ یک از بیمارا ن به حرفش اعتقاد نداشتند – اما همین که به تخت نزدیک شد، هرچه دقت کرد ، نشانه ی آشنایی تو صورتش ندید. تشر زد: کی هستی ،اینجا چکار می کنی؟ توقع داشت بی درنگ پلک هاش تکان بخورد، که نخورد. عصبانی شد. جلو رفت. دست روی سینه اش گذاشت و تکانش داد: آهای ، با توام ،خوابیدی؟..مُردی؟. همین موقع زمزمه ی مبهمی به داخل اتاق سر کشید، اگر چه کسی آن را نشنید؛ و بوی خاک آمد، .که حس نشد.«آن یکی » بیشتر به خودش پیچید و بیشتر با آه و ناله هاش بخش را روی سر گذاشت. پرستار با صدای بلند فکر کرد : پس چرا جواب نمی ده؟! نگاهی به اطراف انداخت، انگار بخواهد ازکسی کمک بگیرد...
درباره
داستان کوتاه ,