loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 346 یکشنبه 20 تیر 1395 نظرات (0)

یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم...

یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟

 

گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم.

گفت باشه نشست...

 

بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟

گفتم:تو فضای مجازی میگردم

 

گفت:اون دیگه چیه؟

خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه.

گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی..

 

گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم.

گفتم:مگه اینترنت داری؟؟

گفت:نه

 

بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم...

مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم...

وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم.

من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم.

 

مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟

اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم

فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 401
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 751
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,931
  • بازدید ماه : 3,931
  • بازدید سال : 130,687
  • بازدید کلی : 5,168,201
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت