چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود
ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف
مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که ...
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود
ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف
مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که ...
مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد. ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك
نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي
دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد.
می گويند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجرای ملی شدن صنعت
نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پيشاپيش جای
نشستن همه ی شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روی
صندلی نماينده انگلستان نشست .
حكايتي از بزرگان نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . حكايت اين است :
مردي بود بسيار متمكن و پولدار ، روزي به تعدادي كارگر براي انجام كارهاي باغش نياز داشت . بنابراين
، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران
موجود در ميدان شهر را اجير كرد و ...
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز
جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پدر با بدترین پیش
داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:
پدر عزیزم...
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی
چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و
میگفت:“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما ...
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل
جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با
لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد
و...
یکروز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش
خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تامتوقف شود.
اسمیت پیاده شد وخودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی
من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.
وقتی که ...
خاطره اي از مرحوم پرفسور محمود حسابي از زبان پسرش مهندس ايرج حسابي
پدرم در سال دو بار به مسافرت، يكي ابتداي سال در ايام نوروز و دومي در تابستان ميرفت و معتقد
بود براي اينكه بتواني به كشور خدمت كني بايد از نزديك تمام مناطق كشور را ببيني و بشناسي و بدين
لحاظ هر سال به يكي از استانها سفر ميكرد.
یک استاد برزگ بودائیسم که سرپرستی صومعه مایوکاگی را بعهده داشت، دارای گربه ایی بود که
عشق و علاقه واقعی وی به زندگی بود.حتی در حین مراسم دعا و نماز،گربه اش همیشه در کنارش
قرار داشت تا هرچه بیشتر از همراهی وی لذت ببرد.
در یک روز صبح ، استاد-که دیگر پیر شده بود- از دنیا رفت و عالمترین وارشدترین شاگرد وی جای اورا در
صومعه اشغال کرد...
خانهام کوچک است، مثل دلِ او.
فضای آشپزخانه را یک میز متحرک از هال جدا میکند.
میزی که نقش پیشخوان اوپن را بازی میکند و هیچ پایدار نیست، مثل دلِ من...
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد
تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد،..
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده
بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت:
به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا
کردن بدهکاریش را دارد ولی...
همسفر!
در اين راه طولاني كه ما بيخبريم
و چون باد ميگذرد
بگذار خرده اختلافهايمان با هم باقي بماند
خواهش ميكنم! مخواه كه يكي شويم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داري، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد
مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم
يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را، يك رنگ را
و يك شيوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان يكي باشد،...
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان ، بيماران يک تخت بخصوص در حدود ساعت
10صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان
نداشت.
اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود به طوري که...
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو
و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی
شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در
دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی...
گفت: نه. نه. نه
رفت داخل اتاقش و در را کوبید. بیشتر متعجب بودم تا خشمگین. به همسرم نگاه کردم. اشاره کرد به
تلوزیون تا از خودمان رفع اتهام کند.
گفتم: برنامه کودک از کی تا حالا کوبیدن در یاد بچه ها می ده؟
داشت رنگ چایش را در نور پنجره نگاه می کرد.
گفتم: همین امروز تلوزیون کوفتیو از تو اتاقش برمی دارم.
گفت: تلوزیون سالن...
شنیده بودیم بعضی قبایل بدوی آفریقائی آدمخوار هستند. ولی تصورمان این بود که این شایعه بیشتر
در داستانها و افسانههای خیالی مصداق دارد و بعید است کسی را بتوان یافت که صحنههای
آدمخواری توسط «بشر» را دیده باشد. با این حال مطالعه رویدادهای تاریخ معاصر بعضی کشورهای
آفریقائی نشان میدهد که نه تنها این پدیده غریب نیست بلکه...
تعداد صفحات : 250