در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی
از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار
احمقانه باز دارد ...
در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی
از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار
احمقانه باز دارد ...
میرفندرسکی رحمةاللّهعلیه برخوردند و دیدند نشانها بر ایشان تطبیق میکند. بعد از سلام و عرض
ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نمودهاید؟ فرمودند: من مدتی
حرفهای او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن میگفت و ...
در جنگلی پوشیده از درختان بلند جنگلی حیوانات عظیم جثه و وحشی در کنار حیوانات کوچک و بی آزار
در کمال صلح و آرامش زندگی می کردند ، ولی زندگی روزمره حیواناتی مثل فیل موجب سلب آسایش
حیوانات کوچک ،مخصوصا خرگوش ها می شد . چرا که وقتی ...
در آن دورانی که به توالت های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در
تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر
گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؟ در نامه ای به
مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر WC وجود دارد یا خیر؟
روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :
ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و
جدا کردن اضافه هاش …
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي
را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي
خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
#میگویند بیلش را پارو کرده است
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب
میپاشید و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
روزی یک یهودی به حضور امام علی علیه السلام آمد و پرسید :
عددی را به من بگو که قابل قسمت بر 2و3و4و5و6و7و8و9و10 باشد،
بی آن که باقی بیاورد.
امام علی علیه السلام بی درنگ فرمودند : اضرب ایام اسبوک فی ایام سنتک .
روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن که حاصل ضرب...
#اسم این داستان را چی میذارین؟
سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا
، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز
ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا
می کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .
پيرمردي با هزاران كلك دختري را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.
دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.
پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر مي گفت تا
بلكه دل دختر نر م گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد...
در عصر حکومت حضرت علی علیه السلام در حالی که مردم در مسجد
کوفه جمع بودند ، نا آگاه ، ماموران متهمی را که دستش آلوده به خون بود و
خنجری در دست داشت ، وارد مسجد کردند و به دنبال آن ، گروهی جنازه ای
را آوردند و هر لحظه هم بر جمعیت افزوده می شد و همه ، تقاضای قصاص
داشتند . متهم بیچاره که خود را دست بسته در چنگال عدالت می دید ،
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه
شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه..
در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب
نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا...
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند
و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته
مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که...
داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه
اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه
پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت
سلام!..
سر جلسه امتحان بودیم و از اونجایی که ما دانشجویان درسخونی هستیم و اصلا دنبال یه راه تقلبی،
رسوندنی چیزی نیستیم، کاملا راحت سر جلسه نشسته بودیم. من هم مثل بقیه درسخونا هر از گاهی
خودکارمو بین دو انگشتم تکون تکون میدادم و ادای فکر کردن را در میاوردم.
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد
ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در
مرتع...
بعد از تمام شدن امتحانات سال دوم دبيرستان در يك تابستان گرم در مزرعه اي شروع به كار كردم. كار
من در آن مزرعه درو كردن محصول بود. البته بايد بگويم كه فقط سعي مي كردم اين كار را انجام دهم
ولي حاصل كار رضايت بخش نبود چون كار درو به عهده يك شركت بزرگ بود و ...
این داستاني است درمورد اولين ديدار " امت فاكس" ، نويسنده و فيلسوف معاصر ، از رستوران سلف
سرويس ، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفت.
وي كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او
پذيرايي شود. اما ...
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارشنشست. مرد جوان وقتی
استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت
نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
تعداد صفحات : 250