loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 216 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

 

#سند جهنم

 

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی

از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار

احمقانه باز دارد ...

مدیر بازدید : 211 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

 

#حکایتی از مرحوم نخودکی

 

میرفندرسکی رحمةاللّه‌علیه برخوردند و دیدند نشان‌ها بر ایشان تطبیق می‌کند. بعد از سلام و عرض

ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌اید؟ فرمودند: من مدتی

حرف‌های او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن می‌گفت و ...

مدیر بازدید : 207 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#حکایت رسول پیامبر

 

در جنگلی پوشیده از درختان بلند جنگلی حیوانات عظیم جثه و وحشی در کنار حیوانات کوچک و بی آزار

در کمال صلح و آرامش زندگی می کردند ، ولی زندگی روزمره حیواناتی مثل فیل موجب سلب آسایش

حیوانات کوچک ،‌مخصوصا خرگوش ها می شد . چرا که وقتی ...

مدیر بازدید : 223 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#wc

 

در آن دورانی که به توالت های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در

تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر

گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؟ در نامه ای به

مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر WC وجود دارد یا خیر؟

مدیر بازدید : 213 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#قصابی

 

روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :

ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و

جدا کردن اضافه هاش …

مدیر بازدید : 236 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#آنکس که میفهمد..

 

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي

را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي

خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.


مدیر بازدید : 168 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#میگویند بیلش را پارو کرده است

 

می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند،

حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.

سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌

می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:


مدیر بازدید : 167 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#سوال یهودی و مسلمان شدن او

 

 

روزی یک یهودی به حضور امام علی علیه السلام آمد و پرسید :

عددی را به من بگو که قابل قسمت بر 2و3و4و5و6و7و8و9و10 باشد،

بی آن که باقی بیاورد.

 امام علی علیه السلام بی درنگ فرمودند : اضرب ایام اسبوک فی ایام سنتک .

 روزهای هفته را بر روزهای یک سال خودت ضرب کن که حاصل ضرب...

مدیر بازدید : 254 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#اسم این داستان را چی میذارین؟

 

سرما بیداد می کند . و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا

، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم . نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز

ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با اب بینی ام مخلوط میشود .دستمالی در یکی از جیب ها پیدا

می کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس میسپارم .

مدیر بازدید : 181 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#پیرمرد و دختر جوان

 

پيرمردي با هزاران كلك دختري را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.

دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.

پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر مي گفت تا

بلكه دل دختر نر م گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد...

مدیر بازدید : 176 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#نجات قصاب بی گناه در پای دار

 

در عصر حکومت حضرت علی علیه السلام در حالی که مردم در مسجد

کوفه جمع بودند ، نا آگاه ، ماموران متهمی را که دستش آلوده به خون بود و

خنجری در دست داشت ، وارد مسجد کردند و به دنبال آن ، گروهی جنازه ای

را آوردند و هر لحظه هم بر جمعیت افزوده می شد و همه ، تقاضای قصاص

داشتند . متهم بیچاره که خود را دست بسته در چنگال عدالت می دید ،

مدیر بازدید : 186 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

#قضاوت

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه

شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. 

مدیر بازدید : 202 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

 

 

#با موقعیتها چانه نزنیم

 

 

 

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب

نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا...

مدیر بازدید : 167 دوشنبه 29 مهر 1398 نظرات (0)

 

#دو گرگ

 

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند

و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته

مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که...

مدیر بازدید : 143 دوشنبه 29 مهر 1398 نظرات (0)

 

#گدا

 

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه

اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه

پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت

سلام!..

مدیر بازدید : 170 دوشنبه 29 مهر 1398 نظرات (0)

 

#یه خاطره جالب

 

سر جلسه امتحان بودیم و از اونجایی که ما دانشجویان درسخونی هستیم و اصلا دنبال یه راه تقلبی،

رسوندنی چیزی نیستیم، کاملا راحت سر جلسه نشسته بودیم. من هم مثل بقیه درسخونا هر از گاهی

خودکارمو بین دو انگشتم تکون تکون میدادم و ادای فکر کردن را در میاوردم.

مدیر بازدید : 229 یکشنبه 28 مهر 1398 نظرات (0)

 

#کشاورز و مرد جوان

 

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره.

کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد

ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در

مرتع...

مدیر بازدید : 173 یکشنبه 28 مهر 1398 نظرات (0)

 

#درسی از تابستان

 

بعد از تمام شدن امتحانات سال دوم دبيرستان در يك تابستان گرم در مزرعه اي شروع به كار كردم. كار

من در آن مزرعه درو كردن محصول بود. البته بايد بگويم كه فقط سعي مي كردم اين كار را انجام دهم

ولي حاصل كار رضايت بخش نبود چون كار درو به عهده يك شركت بزرگ بود و ...

مدیر بازدید : 160 یکشنبه 28 مهر 1398 نظرات (0)

 

#سلف سرویس

 

این داستاني است درمورد اولين ديدار " امت فاكس" ، نويسنده و فيلسوف معاصر ، ‌از رستوران سلف

سرويس ، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفت.

وي كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او

پذيرايي شود. اما ...

مدیر بازدید : 148 یکشنبه 28 مهر 1398 نظرات (0)

 

#آرامش سنگ یا برگ

 

 

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارشنشست. مرد جوان وقتی

استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت

نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

تعداد صفحات : 250

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 194
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 551
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,170
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,350
  • بازدید ماه : 4,350
  • بازدید سال : 131,106
  • بازدید کلی : 5,168,620
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت