loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 169 دوشنبه 29 مهر 1398 نظرات (0)

#یه خاطره جالب

 

 

سر جلسه امتحان بودیم و از اونجایی که ما دانشجویان درسخونی هستیم و اصلا دنبال یه راه

تقلبی، رسوندنی چیزی نیستیم، کاملا راحت سر جلسه نشسته بودیم. من هم مثل بقیه درسخونا

هر از گاهی خودکارمو بین دو انگشتم تکون تکون میدادم و ادای فکر کردن را در میاوردم.

پسره بغل دستی من بدجور دنبال تقلب بود.

مراقب جلسه متوجه شده بود و از کنارش تکون نمیخورد.

پسره جونش بالا اومده بود و هی ابروهاش کج و معوج میشد.

خدا خواست و مراقب را صدا زدن و طرف داشت میرفت به اون یکی مراقبه گفت: هوای اون را داشته

باش.

مراقب جدید اومد بالای سر پسره ایستاد.

من اولش فکر کردم اشتباه دیدم بعد که دقت کردم دیدم جواب سوالا را هی از روی برگه بقیه نگاه

میکنه و به این پسره میرسونه.

 

بله دوستان خوبم... هوای پسره را داشته باش... اشتباه برداشت کرده بود!!!!

بیرون دانشگاه منتظرش بودیم ...

پسره اومد بیرون و بلند فریاد زد: بچه ها صلوات معجزه میکنه.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 190
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 541
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,143
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,323
  • بازدید ماه : 4,323
  • بازدید سال : 131,079
  • بازدید کلی : 5,168,593
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت