loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 211 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)
هوا ابر بود ، بخار كمرنگی روی سیشه های پنجر ه را گرفته و از پشت آن شیروانی خانة همسایه دیده می شد كه یك ورقه برف رویش نشسته بود . برفپاره ها آهسته و مرتب در هوا میچرخیدند و روی لبة شیروانی فرود میآمدند . از دود كش روی شیروانی دود سیاه رنگی بیرون میآمد كه جلو آسمان خاكستری پیچ و خم میخورد و كم كم ناپدید می گردید . همایون با زن جوان و دختر كوچكش هما در اطاق سر دستی خودشان جلو بخاری نشسته بودند . ولی بر خلاف معمول كه روز جمعه در این اطاق خنده و شادی فرمانروائی داشت ، ا مروز همة آنها افسرده و خاموش بودند . حتی دختر كوچكشان كه آنقدر مجلس گرمی میكرد ، امروز عروسك گچی خود را با صورت شكسته پهلویش گذاشته ، مات و پكر به بیرون نگاه می كرد . مثل اینكه او هم پی برده بود كه نقصی در بین است وآن نقص عموجان بهرام بود كه ب ه عادت همیشه نیامده بود. و نیز حس می كرد كه افسردگی پدر و مادرش برای خاطر اوست : لباس سیاه ، چشم های سرخ بی خوابی كشیده و دود سیگار كه در هوا موج میزد همة اینها فكر او را تأیید میكرد. همایون خیره با آتش بخاری نگاه می كرد ، ولی فكرش جای دیگر بود . بدون اراده یاد روزهای زمستان مدرسه افتاده بود ، وقتیكه مثل امروز یك وجب برف روی زمین می نشست ، زنگ تنفس را كه می زدند او و بهرام بدیگران فرصت نمیدادند – بازی انها در این وقت همیشه یكجور بود : یك گلوله برف را روی زمین میغلتانیدند تا اینكه تودة بزرگی میشد ، بعد بچه ها دو دسته میشدند، آنرا سنگر می كردند و گلوله برفبازی شروع میشد . بدون اینكه احساس سرما بكنند با دستهای سرخ شده كه از شدت سرما میسوخت ب ه یكدیگر گلوله پرتاب می كردند . یكروز كه مشغول همین بازی بودند، او یك چنگه برف آبدار را ب ه هم فشرد و به بهرام پرت كرد كه پیشانی او را زخم كرد، خان ناظم آمد و چند تا تركة محكم ب ه كف دست او زد و شاید مقدمة دوستی او با بهرام از همانجا شروع شد و تا همین اواخر هر وقت داغ زخم پیشانی او را میدید یاد كف دستیها میافتاد . در این مدت هژده سال باندازه ای روح و فكر آنها بهم نزدیك شده بود كه نه تنها افكار و احساسات خیلی محرمانة خودشان را بیكدیگر می كفتند ، بلكه خیلی از افكار نهائی یكدیگر را نگفته درك میكردند. تقریبا" هر دو آنها یك فكر ، یك سلیقه و یك اخلاق داشتند . تاكنون كمترین اختلاف نظر یا كوچكترین كدورت ما بین آنها رخ نداده بود . تا اینكه پریروز صبح بود در اداره به همایون تلفن زدند كه بهرام میرزا خودش را كشته . همایون همان ساعت درشكه گرفت و ب ه تاخت سر بالین او رفت ، پارچه سفیدی كه روی صورتش انداخته بودند و خون از پشت آن نش ت كرده بود آهسته پس زد . مژه های خونالود ، مغز سر او كه روی بالش ریخته بود، لكه های خون روی قالیچه ، ناله و بیتابی خویشانش مانند صاعقه در او تأثی ر كرد ، بعد تا نزدیك غروب كه او را ب ه خاك سپردند پا بپای تابوت همراهی كرد . یكدسته گل فرستاد آوردند ، روی قبر او گذاشت و پس از آخرین خ دا نگهداری با دل پری بخانه برگشت – ولی از آنروز تاكنون دقیقه ای آرام نداشت ، خواب به چشمش نیامده بود و روی شقیقه هایش موی سفید پیدا شده بود یك بسته سیگار روبرویش بود و پی در پی از آن میكشید . اولین بار بود كه همایون در مسئله مرگ غور و تفكر می كرد ، ولی فكرش بجائی نمی رسید . ه یچ عقیده و فرضی نمیتوانست او را قانع بكند . بكلی مبهوت مانده بود و هیچ تكلیف خودش را نمی دانست و گاهی حالت دیوانگی باو دست میداد ، هرچه كوشش میكرد نمیتوانست فراموش بكند ، دوستی آنها در توی مدرسه شروع شده بود و زندگی آنها تقریبا " بهم آمیخته بود . در غم و شادی یكدیگر شریك بودند و هر لحظه كه بر میگشت و عكس بهرام را نگاه میكرد تمام یادگار های گذشت ه او جلوش زنده میشد و او را میدید : با سبیلهای بور ، چشمهای زاغ كه از هم فاصله داشت ، دهن كوچك ، چانة باریك، خندة بلند و سینه صاف كردن او همه جلو چشمش بود ، نمیتوانست باور بكند كه او مرده، آنهم آنقدر ناگهانی … ! چه جانفشانیها كه بهرام در بارة او نكرد ، در مدت سه سال كه ب ه مأموریت رفته بود و بهرام سرپرستی خانة او را می كرد بقول بدری زنش " نگذاشت آب تو دل اهل خانه تكان بخورد . " اكنون همایون بار زندگی را حس میكرد و افسوس روزهای گذشته را میخورد كه آنقدر خودمانی در همین اطاق دور هم گرد میآمدند ، تخته نرد بازی میكردند و ساعتها میگذشت بدون آنكه گذشتن آنرا حس بكنند . ولی چیزیكه بیشتر از همه او را شكنجه مینمود این فكر بود : "با اینكه آنها آنقدر یكدل و یكرنگ بودند و هیچ چیز را از یكدیگر پنهان نمیكردند ، چطور شد كه بهرام ازین تصمیم خود كشی با او مشورت نكرد ؟ چه علتی داشته ؟ دیوانه شده یا سر خانوادگی در میان بوده ؟ "همین را پی در پی از خودش میپرسید . آخر مثل اینكه فكری ب ه نظرش رسید . بزنش بدری پناهنده شد و از او پرسید : " تو چه حدس میزنی ، هیچ میدانی چرا بهرام این كار را كرد ؟ " بدری كه ظاهرا " سرگرم خامه دوزی بود سرش را بلند كرد و مثل اینكه منتظر این پرسش نبود با بی میلی گفت : " من چرا بدانم ، مگر بتو نگفته بود ؟ " " نه … آخر پرسیدم … منهم از همین متعجبم … از سفر كه برگشتم حس كردم تغییر كرده . ولی چیزی ب ه من نگفت گمان كردم این گرفتگی او ب رای كارهای اداری است … چون كا ر اداره روح او را پژمرده میكرد، بارها بمن گفته بود … اما او هیچ مطلبی را از من نمیپوشید . " " خدا بیامرزدش ! چقدر سر زنده و دل بنشاط بود ، از او اینكار بعید بود . " " نه ، ظاهرا " اینطور مینمود : . گاهی خیلی عوض میشد خیلی … وقتیكه تنها بود … یكروز وارد اطاقش كه شدم او را نشناختم ، سرش را میان دستهایش گرفته بود فكر می كرد . همینكه دید من یكه خوردم، برای اینكه مغلطه بكند خندید و از همان شوخیها كرد. بازیگر خوبی بود . ! " " شاید چیزی داشته كه اگر بتو می گفت میترسید غمگین بشوی ، ملاحظه ات را كرده. آخر هر چه باشد تو زن و بچه داری ، باید به فكر زندگی باشی . اما او … " سرش را با حالت پر معنی تكان داد ، مثل اینكه خود كشی او اهمیتی نداشته . دوباره خاموشی آنها را بفكر وادار كرد . ولی همایون حس كرد كه حرفهای زنش ساختگی و محض مصلحت روزگار است . همین زن كه هشت سال پیش او را میپرستید ، كه آنقدر افكار لطیف راجع ب ه عشق داشت ! درین ساعت مانند اینكه پرده ای از جلو چشمش افتاد ، این دلداری زنش در مقابل یادگارهای بهرام او را متنفر كرد. از زنش بیزار شد كه حالا مادی ، عقل رس، جا اف تاده و ب ه فكر مال و زندگی دنیا بوده و نمیخواست غم و غصه بخودش راه بدهد . و دلیلی كه میآورد این بود كه بهرام زن و بچه نداشته ! چه فكر پستی ، چون او خودش را از این لذت عمومی محروم كرده مردنش افسوسی ندارد . آیا ارزش بچة او در دنیا بیش از رفیقش است ؟ هرگز ! آیا بهرام قابل افسوس نبود؟ آیا در دنیا كسی را مانند او پیدا خواهد كرد ؟ … او باید بمیرد و این سید خانم هفهفوی نود ساله باید زنده باشد، كه امروز توی برف و سرما از پا چنار عصا زنان آمده بود ، سراغ خانه بهرام را میگرفت تا برود از حلوای مرده بخورد . این مصلحت خداست ، بنظر زنش طبیعی است و زن او بدری هم یكروز ب ه شكل همین سید خانم در میآید . از حالا هم بدون بزك ریختش خیلی عوض شده، حالت چشمها و صدایش تغییر كرده . صبح زود كه ب ه اداره میرود، هنوز او خواب است . پای چشمهایش چین خورده و تازگی خودش را از دست داده . لابد زنش هم همین احساس را نسبت باو می كند ، كه میداند ؟ آیا خود او هم تغییری نكرده ، آیا همان همایون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق است ؟ آیا زنش را فریب نداده ؟ اما چرا این افكار برای او پیدا شده بود ؟ آیا در اثر بیخوابی بود و یا از یاد بود دردناك دوستش ؟ درین وقت در باز شد و خدمتكاری كه گوشة چادر را ب ه دندانش گرفته بود كاغذ بزرگ لاك زده ای آورد بدست همایون داد و رفت . همایون خط كوتاه و بریده بریدة بهرام را روی پاكت شناخت با شتاب سر آنرا باز كرد، كاغذی از میان آن بیرون آورد و خواند : " الآن كه یكساعت و نیم از شب گذشته بتاریخ 13 مهر 311 این جانب بهرام میرزای ارژن پور از روی رضا و رغبت همه دارائی خودم را به هما خانم ماه آفرید بخشیدم – بهرام ارژن پور . " " همایون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهت زده كاغذ از دستش افتاد. بدری كه زیر چشمی متوجه او بود پرسید : " كاغذ كی بود ؟ " " بهرام . " " چه نوشته ؟ " " میدانی همه دارائی خودش را به هما بخشیده … " " چه مرد نازنینی ! " این اظهار تعجب مخلوط با ملاطفت همایون را بیشتر از زنش متنفر كرد . ولی نگاه او بدون اراده روی عكس بهرام قرار گرفت . سپس برگشته به هما نگاه كرد . ناگهان چیزی بنظرش رسید كه بی اختیار لرزید . مانند اینكه پردة دیگری از جلو چشمش افتاد : دخترش هما بدون كم و زیاد شبیه بهرام بود ، نه ب ه او رفته بود و نه ب ه مادرش . چشم هیچ كدام از آنها زاغ نبود ، دهن كوچك ، چانة باریك ، درست همه اسباب صورت او مانند بهرام بود . اكنون همایون پی برد كه چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائی خود را ب ه او بخشیده ! آیا این بچه ای كه آنقدر دوست داشت نتیجة روابط محرمانة بهرام با زنش بود ؟ آنهم رفیقی كه با او جان در یك قالب بود و آنقدر بهم اطمینان داشتند ؟ زنش سالها با او را ه داشته بی آنكه او بداند و در تمام این مدت او را گول زده ، مسخره كرده و حالا هم این وصیت نامه ، این دشنام پس از مرگ را برایش فرستاده . نه ، او نمیتوانست همة اینها را بخودش هم وار بكند . این افكار مانند برق از جلوش گذشت ، سرش درد گرفت ، گونه هایش سرخ شد ، نگاه شررباری به بدری انداخت و گفت : " تو چه می گوئی ، هان ، چرا بهرام اینكار را كرده ، مگر خواهر و برادر نداشت ؟ " . " از بسكه دور از حالا این بچه را دوست داشت . بندر گز كه بودی هما سرخك گرفت ، ده شبانروز این مرد پای بالین این بچه پرستاری میكرد . خدا بیامرزدش ! " . همایون خشمناك گفت : " نه باین سادگی هم نیست … " " چطور باین سادگی نیست ؟ همه كه مثل تو بیعلاقه نیستند كه سه سال زن و بچه ات را بیندازی ب روی . وقتی هم كه برمیگردی دست از پا درازتر ، یك جوراب هم برایم نیاوردی . خواستن دل دادن دست . خواست بچة تو یعنی خواستن تو وگرنه عاشق هما كه نشده بود . وانگهی مگر نمیدیدی این بچه را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت … " نه ، بمن راستش را نمیگوئی . " " میخواهی كه چه بگویم ؟ من نمی فهمم … " " خودت را به نفهمی میزنی . " " یعنی كه چه ؟ … یكی دیگر خودش را كشته ، یكی دیگر مال خودش را بخشیده ، من باید حساب كتاب پس بدهم ؟ " " همینقدر میدانم كه تو هم باید بدانی ! " " میدانی چیست ، من گوشه كنایه سرم نمی شود . برو خودت را معالجه كن ، حواست پرت است ، از جان من چه میخواهی ؟ " به خیالت من نمیدانم ؟ " " پس چرا از من میپرسی ؟ " همایون با بی صبری فریاد زد : " بس است . بس است مرا مسخره كردی ! " سپس وصیت نامة بهرام را برداشته گنجله كرد و در بخاری انداخت كه گر زد و خاكستر شد . بدری پارچه بنفشی كه در دست داشت پرت كرد ، بلند شد و گفت : " مثلا" به من لجبازی كردی ؟ به بچة خودت هم روا نداری ؟ " همایون هم بلند شد، به میز تكیه داد و با لحن تمسخر آمیز گفت : " بچة من … بچة من . پس چرا شكل بهرام است ؟ " با آرنجش زد به قاب خاتم كه عكس بهرام در آن بود و بزمین افتاد . بچه كه تا كنون بغض كرده بود، به گریه افتاد. بدری با رنگ پریده و آهنگ تهدید آمیز گفت : " مقصود تو چیست ؟ چه میخواهی بگوئی ؟ " میخواهم بگویم كه هشت سال است مرا گول زدی . مسخره كردی . هشت سال است كه تف سر بالا بودی نه زن …؟ " " به من … ؟ به دخترم ؟ " همایون با خندة عصبانی قاب عكس را نشان داد و نفس زنان گفت : " آره : دختر تو … دختر تو …. بردار ببین . میخواهم بگویم كه حالا چشمم باز شد ، فهمیدم چرا بخشش كرده ، پدر مهربانی بوده . اما تو بقولی خودت هشت سال است كه … " " كه توی خانة تو بودم . كه همه جور ذلت كشیدم ، كه با فلاكت تو ساختم ، كه سه سال نبودی خانه ات را نگهداشتم ، بعد هم خبرش را برایم آوردند كه در بندر گز عاشق یك زنیكه شلختة روسی شده بودی . حالا هم این مزد دستم است ، نمیتوانی بهانه ای بگیری ، میگوئی بچه ام شكل بهرام است . ولی من دیگر حاضر نیستم … دیگر یكدقیقه توی این خانه بند نمیشوم . بیا جانم … بیا برویم. " هما به حالت وحشت زده و رنگ پریده میلرزید. و این كشمكش عجیب و بی سابقه میان پدر و مادرش را نگاه میكرد . گریه كنان دامن ما درش را گرفت و هر دو بطرف در رفتند . بدری دم در دسته كلیدی را از جیبش در آورد و بسختی پرتاب كرد كه جلو پای همایون غلطید. صدای گریة هما و صدای پا در دالان دور شد ، د ه دقیقه بعد صدای چرخ درشكه شنیده شد كه میان برف و سرما آنها را برد . همایون مات ومنگ ب ه سر جای خودش ایستاده بود . میترسید كه سرش را بلند بكند، نمیخواست باور بكند كه این پیش آمدها راست است . از خودش میپرسید ، شاید دیوانه شده و یا خواب ترسناكی می بیند ، ولی چیزیكه آشكار بود ازین ب ه بعد این خانه و زندگی برایش تحمل ناپذیر بود و دیگر نمیتوانست دخترش هما را كه آنقدر دوست داشت ببیند. نمیتوانست او را ببوسد و نوازش بكند. یادگار گذشته رفیقش چركین شده بود . از همه بدتر زنش هشت سال پنهانی او با یگانه دوستش راه داشته و كانون خانوادگی او را آلوده كرده بود . همة اینها در خفای او . بدون اینكه بداند ! همه بازیگرهای زبر دستی بوده اند . تنها او گول خورده و ب ه ریشش خندیده اند . از سر تا سر زندگیش بیزار شد ، از همه چیز و همه كس سرخورده بود . خودش را بی اندازه تنها و بیگانه حس كرد . راه دیگری نداشت مگر اینكه در یكی از شهرهای دور یا یكی از بندرهای جنوب ب ه مأموریت برود و باقی زندگیش را در آنجا بسر ببرد و یا اینكه خودش را سرب ه نیست بكند . برود جائی كه هیچ كس را نبیند . صدای كسی را نشنود ، در یك گودال بخوابد و دیگر بیدار نشود . چون برای نخستین بار حس كرد كه میان او و همة كسانیكه دور او بودند گرداب ترسناكی وجود داشته كه تاكنون به آن پی نبرده بود . سیگاری آتش زد چند قدم ب ه د رازی اطاق راه رفت ، دوباره بمیز تكیه داد . از پشت شیشه پنجره تكه های برف مرتب آهسته و بی اعتنا مانند این بود ك ه ب ه آهنگ موسیقی مرموزی در هوا میرقصیدند و روی لبة شیروانی فرود میآمدند . بی اختیار یاد روزهای خوش و گوارائی افتاد كه با پدر و مادرش ب ه ده خودشان در عراق میرفتند . روزها را تنها لای سبزه ها زیر سایه درخت میخوابید ، همانجا كه شیر علی چپقش را چاق می كرد، و روی چرخ خرمن مینشست و دخترش كه چادر سرخ داشت ساعتهای دراز آنجا انتظار پدرش را میكشید . چرخ خرمن با صدای سوزناكش خوشه های طلائی گندم را خرد میكرد . گاوها كه در اثر سیخك پشتشان زخم شده بود با شاخهای بلند و پیشانی گشاده تا غروب دور خودشان میگشتند . وضع او اكنون م ثل همان گاوها بود . حالا میدانست این جانوران چه حس میكردند . او هم تمام زندگی چشم بسته ب ه دور خودش چرخیده بود ، مانند یابوی عصاری : مانند آن گاوها كه خرمن را میكوبیدند ، ساعتهای یكنواختی كه در اطاق كوچك گمرك پشت میز نشسته بود و پیوسته همان كاغذ ها را سیاه میكرد بیاد آورد ، گاهی همكارش ساعت را نگاه میكرد و خمیازه میكشید ، دوباره قلم را بر میداشت و همان نمرات را روی ستون خودش مینوشت ، مطابقه میكرد ، جمع میزد ، دفترها را زیر و رو میكرد – ولی آنوقت یك دلخوشی داشت ، میدانست كه هر چند چشمش ، فكرش ، جوانیش و نیرویش خرده خرده به تحلیل میرود ، اما شب كه بهرام ، دختر و زنش را با لبخند می بیند خستگی او را بیرون میآورد. ولی حالا از هر سه آنها بیزار شده بود . هر سه آنها بودند كه او را به این روز انداخته بودند . مثل اینكه تصمیم ناگهانی گرفت ، رفت پشت میز تحریرش نشست . كشوی آنرا بیرون كشید هفت تیر كوچكی كه همیشه در سفر همراه داشت در آورد . امتحان كرد ، فشنگها سر جایش بود توی لولة سرد و سیاه آنرا نگاه كرد و آنرا آهسته برد روی شقیقه اش گذاشت ، ولی صورت خونالود بهرام بیادش افتاد . بالاخره آنرا در جیب شلوارش جای داد . دوباره بلند شد . در دالان پالتو و گالش خود را پوشید . چتر را هم برداشت و ا ز در خانه بیرون رفت . كوچه خلوت بود . تكه های برف آهسته در هوا میچرخید . او بی درنگ راه افتاد ، در صورتیكه نمیدانست كجا میرود . همینقدر میخواست كه از خانه اش ، از اینهمه پیش آمدهای ترسناك بگریزد و دور بشود. از خیابانی سر در آورد كه سرد و سفید و غم انگیز بود . جای چرخ درشكه میان آن تشكیل شیارهای پست و بلند داده بود . او آهسته گامهای بلند برمیداشت . اتومبیلی از پهلوی او گذشت و برفهای آبدار و گل خیابان را به سر و روی او پاشید . ایستاد لباسش را نگاه كرد غرق گل شده بود و مثل این بود كه او را تسلی داد . در بین راه برخورد بیك پسر بچة كبریت فروش . او را صدا زد . یك كبریت خرید ، ولی به صورت او كه نگاه كرد دید چشمهای زاغ، لب كوچك و موی بور داشت . یاد بهرام افتاد ، تنش لرزید و راه خود را پ یش گرفت . ناگهان جلوی شیشة دكانی ایستاد . جلو رفت پیشانیش را ب ه شیشة س رد چسبانید ، نزدیك بود كلاهش بیفتد . پشت شیشه اسباب بازی چیده بودند . آستینش را روی شیشه میمالید تا بخار آب روی آن را پاك بكند ولی اینكار بیهوده بود . یك عروسك بزرگ با صورت سرخ و چشمهای آ بی جلو او بود ، لبخند میزد ، مدتی مات ب ه آن نگریست . یادش افتاد اگر این عروسك مال هما بود چقدر او را خوشحال میكرد . صاحب مغازه در را باز كرد . او دوباره ب ه راه افتاد ، از دو كوچة دیگر گذشت . سر راه او مرغ فروشی پهلوی سبد خودش نشسته بود ، روی سبد سه مرغ و یك خروس كه پاهایشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهای سرخ آنها از سرما میلرزید . پهلوی او روی برف چكه های خون سرخ ریخته بود . كمی دورتر جلو هشتی خانه ای پسر بچة كچلی نشسته بود كه بازوهایش از پیراهن پاره بیرون آمده بود. همة اینها را متوجه شد، بدون ا ینكه محله و راهش را بشناسد، برفی كه میآمد حس نمی كرد و چتر بسته ای كه برداشته بود همینطور در دست داشت . در كوچة خلوت دیگری رفت ، روی سكوی خانه ای نشست ، برف تندتر شده بود ، چترش را باز كرد . خستگی زیادی او را فرا گرفته بود . سرش سنگینی میكرد، چشمهایش آهسته بسته شد . صدای حرف گذرنده ای او را بخود آورد ، بلند شد ، هوا تاریك شده بود . همه گزارش روزانه را ب ه یاد آورد. همچنین بچه كچلی كه در هشتی آن خانه دیده بود و بازویش از پیراهن پاره پیدا بود و پاهای سرخ خیس شدة مرغها كه روی سبد از سرما میلزید، و خونیكه روی برفها ریخته بود . كمی احساس گرسنگی نمود . از دكان شیرینی فروشی نان شیرینی خرید ، در راه میخورد و مانند سایه در كوچه ها بدون اراده پرسه میزد. وقتی كه وارد خانه شد دو ا ز نصف شب گذشته بود . روی صندلی راحتی افتاد . یك ساعت بعد از زور سرما بیدار شد ، ب ا لباس رفت روی تخت خواب ، لحاف را بسرش كشید . خواب دید كه در اطاقی همان بچة كبریت فروش لباس سیاه پوشیده بود و پشت میزی نشسته بود كه رویش یك عروسك بزرگ بود ، با چشمهای آبی كه لبخند میزد و جلو او سه نفر دست ب ه سینه ایستاده بودند . دختر او هما وارد شد . شمعی در دست داشت. پشت س ر او مردی وارد شد كه روی صورتش نقاب سفید خونالود بود . جلو رفت ، دست آن پسر كبریت فروش و هما را گرفت . همین كه خواست از در بیرون برود دو تا دست كه هفت تیر بطرف او گرفته بودند از پشت پرده در آمد. همایون هراسان با سر درد از خواب پرید . دو هفته زندگی او بهمین ترتیب گذشت . روزها را به اداره میرفت و فقط شبها خیلی دیر برای خواب بخانه بر میگشت . گاهی عصرها نمیدانست چطور گذارش از نزدیك مدرسة دخترانه ای میافتاد كه هما در آنجا بود . وقت مرخصی آنها سرپیچ پشت دیوار پنهان میشد ، میترسید مبادا مشه دی علی نوكر خانة پدر زنش او را ببیند . یكی یكی بچه ها را برانداز میكرد ولی دخترش هما را مابین آنها نمیدید ، تا اینكه درخواست مأموریت او قبول شد و به او پیشنهاد كردند كه برود در گمرك كرمانشاه . روز پیش از حركت همایون همة كارهایش را رو براه كرد ، حتی د ر گاراژ اتومبیل را دید و قطع كرد و بلیت خرید، با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهایش را نبسته بود عوض اینكه غروب همانروز برود قرار گذاشت فردا صبح به كرمانشاه حركت بكند. وارد خانه اش كه شد یكسر رفت باطاق سر دستی خودش كه میز تحریرش آنجا بود . اطاق شوریده ریخته و پاشیده ، خاكستر سرد در پیش بخاری ریخته بود . پارچة بنفش خامه دوزی و پاكت بهرام را كه وصیت نامچه در آن بود روی میز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از میان پاره كرد ، ولی تكه كاغذ نوشته ای در میان آن دید كه آنروز از شدت تعجیل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روی میز بغل هم گذاشت اینطور خواند : " لابد این كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسید . میدانم كه از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی كرد ، چون هیچ كاری را بدون مشورت با تو نمی كردم ، ولی برای اینكه سری در میان ما نباشد اقرار میكنم كه م ن بدری زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم میجنگیدم ، آخرش غلبه كردم و دیوی كه در من بیدار شده بود كشتم ، برای اینكه به تو خیانت نكرده باشم . پیشكش ناقابلی به هما خانم میكنم كه امیدوارم قبول شود ! - قربان تو بهرام – " همایون مدتی مات دور اطاق نگاه كرد .حالا دیگر او شك نداشت كه هما بچة خودش است . آیا میتوانست برود بدون اینكه هما را ببیند ؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در ج یبش فرو كرد و از خانه بیرون رفت . سر راه در مغازه اسباب بازی وارد شد و بی تأمل عروسك بزرگی كه صورت سرخ و چشمهای آبی داشت خرید و به سوی خانة پدر زنش رفت ، آنجا كه رسید در زد . مشدی علی نوكرشان همایون را كه دید با چشمهای اشك آلود گفت : " آقا ، چه خاكی بسرم شد ؟ هما خانم ! " " چه شده ؟ " " آقا ، نمیدانید ، هما خانم از دوری شما چه بی تابی میكرد .هر روز من میبردمش مدرسه ، روز یكشنبه بود . تا حال پنج روز میشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود میروم آقا جانم را ببینم . ما آنقدر دستپاچه شدیم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظمیه تلفون كردیم دوبار من آمدم در خانه تان . " " چه میگوئی ؟ چه شده ؟ " هیچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سینه پهلو كرد . تا آن دمیكه مرد همه اش شما را صدا میزد . دیروز او را بردیم شاه عبدالعظیم ، همان پهلوی قبر بهرام میرزا او را به خاك سپردیم . " همایون خیره به مشدی علی نگاه میكرد ، به اینجا كه رسید جعبة عروسك از زیر بغلش افتاد . بعد مانند دیوانه ها یخة پالتوش را بالا كشید و با گامهای بلند بطرف گاراژ رفت . چون دیگر از بستن چمدان منصرف شد و با اتومبیل عصر میتوانست هرچه زودتر حركت بكند .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 307
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 610
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,790
  • بازدید ماه : 3,790
  • بازدید سال : 130,546
  • بازدید کلی : 5,168,060
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت