گرداب
صادق هدایت
همایون با خودش زیر لب میگفت :
" آیا راست است ؟ .. آیا ممكن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردة دیگر ، میان
خاك سرد نمناك خواب یده … كفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای
خفة غمگین مانند امروز را … آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش ب ه كلی خاموش شد ! او كه آنقدر خندان
بود و حرف های بامزه میزد. "
درباره
داستان کوتاه ,