آیینه شکسته صادق هدایت اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری كه همیشه یكدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش مینشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میكرد ، مخصوصا"وقتیكه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا كنده میشد.
عروسک پشت پرده
نویسنده:صادق هدایت
تعطیل تابستان شروع شده بود.در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند.فقط مهرداد کلاه اش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود.ناظم مدرسه با سر کچل،شکم پیش آمده باو نزدیک شد و گفت:
– شما هم می روید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت،ناظم دوباره گفت:
– ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسه ی ما نیستید.حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید،ولی از من بشما نصیحت،کمتر خجالت بکشید،کمی جرئت داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.در زندگی باید جرئت داشت !
مهرداد بجای جواب گفت :
– منهم متأسفم که مدرسه ی شما را ترک میکنم !
ناظم خندید،زد روی شانه اش،خدا نگهداری کرد،دست او را فشار داد و دور شد.دربان مدرسه چمدان مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در «تاکسی» گذاشت.مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که ...
سگ ولگرد
چند دکان کوچک نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یک سلمانی که همهٔ آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشکیلِ میدانِ ورامین را میداد. میدان و آدمهایش زیر خورشید قهار، نیمسوخته، نیمبریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایهٔ شب را میکردند. آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج میزد، که بواسطهٔ آمد و شد اتومبیلها پیوسته به غلظت آن میافزود.
یکطرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنهاش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمامتر شاخههای کج و کولهٔ نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهٔ برگهای خاکآلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو میفروختند. آب گلآلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، بزحمت خودش را میکشاند و رد میشد.