loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 260 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
محلل نویسنده:صادق هدایت چهار ساعت بغروب مانده پس قلعه در میان كوه ها سوت و كور مانده بود . جلو قهوه خانة كوچكی تنگهای دوغ و شربت و لیوانهای رنگ برنگ روی میز چیده بودند . یك گرامافون فكسنی با صفحه های جگر خراشش آنجا روی سكو بود قهوه چی با آستین بالازده سماور مسوار را تكان داد، تفاله چائی را دور ریخت، بعد پیت خالی بنزین را كه دستة مفتولی به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت. آفتاب میتابید، از پائین صدای زمزمة یكنواخت آب كه در ته رودخانه رویهم میغلطید و حالت تر و تازه بآنجا داده بود شنیده میشد .
مدیر بازدید : 225 شنبه 14 مهر 1397 نظرات (0)

آیینه شکسته صادق هدایت اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری كه همیشه یكدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش مینشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میكرد ، مخصوصا"وقتیكه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا كنده میشد.

مدیر بازدید : 353 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)

عروسک پشت پرده
نویسنده:صادق هدایت

تعطیل تابستان شروع شده بود.در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند.فقط مهرداد کلاه اش را بدست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود.ناظم مدرسه با سر کچل،شکم پیش آمده باو نزدیک شد و گفت:
– شما هم می روید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت،ناظم دوباره گفت:
– ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسه ی ما نیستید.حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید،ولی از من بشما نصیحت،کمتر خجالت بکشید،کمی جرئت داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است.در زندگی باید جرئت داشت !
مهرداد بجای جواب گفت :
– منهم متأسفم که مدرسه ی شما را ترک میکنم !
ناظم خندید،زد روی شانه اش،خدا نگهداری کرد،دست او را فشار داد و دور شد.دربان مدرسه چمدان مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در «تاکسی» گذاشت.مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود که ...

مدیر بازدید : 212 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)
گرداب صادق هدایت همایون با خودش زیر لب میگفت : " آیا راست است ؟ .. آیا ممكن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردة دیگر ، میان خاك سرد نمناك خواب یده … كفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفة غمگین مانند امروز را … آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش ب ه كلی خاموش شد ! او كه آنقدر خندان بود و حرف های بامزه میزد. "
مدیر بازدید : 255 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)
زنده به گور - صادق هدایت صادق هدایت از یادداشتهای یک نفر دیوانه: نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بد مزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل بدون اراده در رختخواب افتاده ام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته نگاه میکنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اتاق را مینگردم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اتاق را نگاه میکنم، کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد. فاصله به فاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته اند، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل این است که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا در میکند، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است. روی میز اتاق پر از شیشه، فتیله و جعبه دواست. بوی الکل سوخته بوی اتاق ناخوش در هوا پراکنده است. میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده ام. به دشواری راه میرفتم، اتاق درهم و برهم است. من تنها هستم.
مدیر بازدید : 207 پنجشنبه 12 مهر 1397 نظرات (0)

سگ ولگرد

چند دکان کوچک نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همهٔ آنها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشکیلِ میدانِ ورامین را میداد. میدان و آدمهایش زیر خورشید قهار، نیم‌سوخته، نیم‌بریان شده، آرزوی اولین نسیم غروب و سایهٔ شب را میکردند. آدمها، دکانها، درختها و جانوران، از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی روی سر آنها سنگینی میکرد و گرد و غبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج میزد، که بواسطهٔ آمد و شد اتومبیل‌ها پیوسته به غلظت آن میافزود.

یکطرف میدان درخت چنار کهنی بود که میان تنه‌اش پوک و ریخته بود، ولی با سماجت هرچه تمامتر شاخه‌های کج و کولهٔ نقرسی خود را گسترده بود و زیر سایهٔ برگهای خاک‌آلودش یک سکوی پهن بزرگ زده بودند، که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا، شیربرنج و تخمه کدو میفروختند. آب گل‌آلود غلیظی از میان جوی جلو قهوه‌خانه، بزحمت خودش را میکشاند و رد میشد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 131
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 386
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 1,135
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10,671
  • بازدید ماه : 10,671
  • بازدید سال : 137,427
  • بازدید کلی : 5,174,941
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت