loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 213 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#سیرک

 

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما

یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه

ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و ...

مدیر بازدید : 230 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

#گریختن حضرت عیسی بر فراز کوه از دست احمقان 

 

 

روزی حضرت عیسی(ع) با عجله و شتاب به طرفت قله کوهی دوان بود . گوئی شیری خشمگین و

گرسنه او را دنبال کرده است و یا کسی او را دنبال می کند . یکی از یاران حضرت خود را به او رسانید و

گفت : ای پیامبر خدا ، از چه فرار می کنی ؟‌...

مدیر بازدید : 212 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

 

#حکایتی از مرحوم نخودکی

 

میرفندرسکی رحمةاللّه‌علیه برخوردند و دیدند نشان‌ها بر ایشان تطبیق می‌کند. بعد از سلام و عرض

ارادت، عرض کردند: این سید، چه تقصیر داشته که شما او را ادب نموده‌اید؟ فرمودند: من مدتی

حرف‌های او را گوش کردم. او بالتمام از عذاب و قهاریت خدا سخن می‌گفت و ...

مدیر بازدید : 250 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

#شانس

 

 

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که...

مدیر بازدید : 150 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

#عشق پدری

 

 

مردی ۷۰ ساله با پسر ۲۵ ساله خود در پاركی نشسته بود. ناگهان گنجشكی مقابل آنها نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر جواب داد: گنجشكه!

 

 

چند لحظه بعد پدر دوباره پرسيد: اين چيه؟ پسر با تعجب گفت: الآن گفتم كه! اين گنجشكه!

چند لحظه بعد...

مدیر بازدید : 152 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

#چرخه روزگار

 

 

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت، کارهات رو روبراه کن!

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری، کارهات رو روبراه کن!

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن!

معشوقه هم که....

مدیر بازدید : 187 پنجشنبه 04 مهر 1398 نظرات (0)

#شناسایی بیمار روانی

 

 

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، 

از روان‌پزشک پرسیدم: شما چطور می‌فهمید که

یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و...

مدیر بازدید : 196 پنجشنبه 04 مهر 1398 نظرات (0)

#زندگی کارگاه اهنگری است

 

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشروشور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به

دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش اوضاع درست به نظر نمی آمد؛ حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.

یک روز عصر...

مدیر بازدید : 157 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

#زاهد و درویش

زاهد و درويشی که مراحلی از سير و سلوک را گذرانده بودند
و از ديری به دير ديگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را ديدند
که در کنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.
وقتی آن دو نزديک رودخانه رسيدند، دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد.
درويش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

مدیر بازدید : 202 سه شنبه 02 مهر 1398 نظرات (0)

#پنجره و آیینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد ...

 

مدیر بازدید : 190 سه شنبه 02 مهر 1398 نظرات (0)

#حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت


حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد...

مدیر بازدید : 230 یکشنبه 24 شهریور 1398 نظرات (0)

#متشکرم

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.

به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،
اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید
 ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.
حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید
.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل.
البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها...

مدیر بازدید : 184 یکشنبه 24 شهریور 1398 نظرات (0)

 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم ...

 

 

حکایتی از "ملا نصر الدین" 

 

مدیر بازدید : 304 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
" اگر پيش همه شرمنده ام پيش دزده رو سفيدم " ●يكي‌ از ثروتمندان‌ ، ميهماني‌ باشكوهي‌ ترتيب‌ داد‌ و از همه‌ي‌ اشراف‌ و مقامات‌ بلندپايه‌ي‌ شهر دعوت‌ كرد تا در ميهماني‌اش‌ شركت‌ كنند. همه‌ي‌ ميهمانان‌ خوشحال‌ به‌نظر مي‌رسيدند. انواع‌ و اقسام‌ غذاها، ميوه‌ها، نوشيدني‌ها، شيريني‌ها و خوردني‌هاي‌ ، براي‌ پذيرايي‌ از ميهمانان‌ آماده‌ شده‌ بود . خدمتگزاران‌ از ميهمانان‌ پذيرايي‌ مي‌كردند. يكي‌ از خدمتگزاران‌ بيمار و ضعيف‌ بود و قدرت‌ حركت‌ زيادي‌ نداشت. به‌ همين‌ دليل‌ كارش‌ اين‌ شده‌ بود كه‌ گوشه‌اي‌ بنشيند و كفش‌ ميهمانان‌ را جفت‌ كند. به‌خاطر بيماري‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ خنديدن‌ و خوش‌آمد گفتن‌ هم‌ نداشت. سرش‌ را پايين‌ انداخته‌ بود و كار خودش‌ را مي‌كرد. ناگهان‌ يكي‌ از ميهمانان‌ با صداي‌ بلندي‌ گفت: "ساعتم! ساعت‌ طلاي‌ گران‌قيمتم‌ نيست." ميهمانان‌ دور مردي‌ كه‌ ساعت‌ طلايش‌ گم‌ شده‌ بود، جمع‌ شدند و هركس‌ حرفي‌ مي‌زد: مطمئن‌ هستيد كه‌ آن‌ را با خودتان‌ آورده‌ بوديد؟ نكند ساعتتان‌ را توي‌ خانه‌ي‌ خودتان‌ جا گذاشته‌ باشيد.
مدیر بازدید : 246 چهارشنبه 18 مهر 1397 نظرات (0)
ضرب‌المثل مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟ پسر گفت: من شتری ندیدم! مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟ پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است. قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد: "#شتر_دیدی_ندیدی" #قصه_ما_مثل_شد
مدیر بازدید : 262 سه شنبه 17 مهر 1397 نظرات (0)
تاریخچه ضرب‌المثل "کار نیکو کردن از پُر کردن است"  آورده‌اند که در زمان‌های گذشته، یکی از پادشاهان سلسه‌ی ساسانی فردی به اسم بهرام بوده است. وی فردی قدرتمند و جسور بود و کشورگشایی‌های بسیاری را انجام داد.  بهرام یک روز به یکی از ندیمه‌هایش که زنی بسیار جذاب و خوش‌چهره از کشور چین بود، می‌گوید: اگر مایل هستید فردا با هم به شکار برویم؟ ندیمه پیشنهاد بهرام را قبول می‌کند و برای شکار به جنگل می‌روند.  آن روز بهرام تعدادی گورخر را شکار کرد. تمام افرادی که همراه او بودند جز کنیزش، از حرفه و تیزهوشی‌اش در شکار کردن تعریف کردند. بهرام به فکر فرو رفت که چرا ندیمه‌اش سخنی نگفت و از مهارت او در شکار تعریف نکرد! در همین فکر بود که چشمانش به گورخری افتاد. رو به کنیزش کرد و گفت: من قصد دارم که آن گورخر را برای تو شکار کنم. کافی است امر بفرمایی تا به هر صورتی که تو دوست داری این کار را انجام دهم. آن دختر که فوق‌العاده مغرور بود لبخندی زد و گفت:  باید که رخ برافروزی / سر این گور در سمش دوزی  بهرام با کمی تامل مهره‌ای را داخل کمانش قرار داد و به سمت گورخر نشانه گرفت و پرتاب کرد. مهره داخل گوش گور خر فرو رفت و گور خر بیچاره پایش را بلند کرد تا گوشش را بخاراند. در  همان لحظه کنیزش نیش‌خندی زد و گفت:  انسان اگر در هر شغل و حرفه‌ای تمرین کند، مطمئنا قوی و ماهر می‌شود. چرا که کار نیکو کردن از پرکردن است. بهرام با شنیدن این سخن بسیار عصبانی شد و به یکی از مامورانش دستور داد تا دست و پای کنیز را ببندد و  سرش را از تنش جدا کنند. دختر گستاخ با شنیدن فرمان پادشاه از ترس می‌لرزید و به آن مامور گفت: از تو درخواستی دارم؛ در اعدام من عجله‌ای نداشته باش. زیرا که فرمانروا از روی عصبانیت فرمان قتل مرا صادر کرد و مطمئنم وقتی خشم‌شان فروکش کند از دستورش پشیمان می‌شود و تو را به خاطر اینکه گردن مرا زدی مسلما مجازات خواهد کرد. من را نکش و من هم در عوضش از تو نزد فرمانروا آنقدر تعریف و تمجید می‌کنم که ایشان علاقه‌اش به شما بیشتر شود و مقام بالاتری برایت در نظر بگیرد. آن مامور وقتی پیشنهاد آن دختر را شنید وسوسه شد. بعد او را مخفیانه به یکی از عمارت‌‌خانه‌هایش برد و از  او خواست تا در آن‌جا خدمت کند و هویتش را از همه مخفی نگه دارد.  این عمارت زیبا خیلی بزگ بود و حدود ۶۰ پله داشت و آن کنیز در ابتدای ورودش با گوساله‌ی گاوی مواجه شد که به تازگی به دنیا آمده بود. وی روزی چند مرتبه این گوساله را روی دوشش می‌گذاشت و از این ۶۰ پله بالا و پایین می‌رفت. روزی ندیمه از ماموری که پناهش داده بود درخواست کرد که بهرام‌گور را به بهانه‌ای به این قصر بیاورد. مامور پذیرفت و به خدمت بهرام رفت و به ایشان پیشنهاد داد که به شکار برویم. بهرام هم قبول کرد و فردای آن روز با تعدادی از افرادش به جنگل رفتند. بهرام مشغول شکار کردن گور خر بود که آن مامور گفت: سرورم؛ در این نزدیکی قصری وجود دارد که ۶۰ پله دارد. از شما دعوت می‌کنم که هم برای استراحت و هم برای بازدید به آن‌جا برویم. پادشاه ایران پیشنهادش را قبول کرد و به همراه او به سمت آن قصر راه افتاد. در بین راه مامور برای بهرام گور تعریف کرد که در این قصر ندیمه‌ای زندگی می‌کند که بسیار قوی است و گاو بزرگی را به راحتی روی دوشش می‌گذارد و از پله‌های قصر بالا و پایین می‌رود. بهرام با شنیدن این موضوع بسیار ترقیب شد و لحظه شماری می‌کرد که هر چه زودتر آن کنیز را ببیند. خلاصه بعد از چند دقیقه بهرام به همراه آن مامور به آن عمارت رسیدند.  ناگهان آن کنیز را در حالی که صورتش پوشیده بود دید که روی دوشش گاو بزرگی گذاشته و از پله‌های قصر بالا و پایین می‌رود.  بهرام گور کمی تامل کرد و لبخند زد و به کنیز گفت: من متوجه شدم که چگونه این کار را انجام می‌دهی. تو از زمانی که این گاو بسیار کوچک بوده بر دوش می‌گرفتی و این پله‌ها را بالا و پایین می‌رفتی و تمرین بسیار و تلاش، تو را به این قدرت رسانده است. ندیمه‌ی چینی که خود را برای همچین روزی آماده کرده بود به بهرام گفت: سرورم؛ این که من این گاو عظیم‌الجثه را بر دوش می‌کشم و از پله ها بالا و پایین می‌برم جای تعجب ندارد. زیرا که تمرین بسیار کرده‌ام. اما اگر فرمانروایی سم به گوش گورخر گره بزند، این نشان از تمرین و تلاش نیست؟ بهرام گور ناگهان متوجه شد که این کنیز همان کنیز چینی خودش است و بلافاصله از او به خاطر این‌که فرمان قتلش را صادر کرده بود عذرخواهی کرد. سپس از آن مامور هم به دلیل اینکه عاقلانه تصمیم می‌گیرد و کنیز را گردن نمی‌زند تشکر کرد و او را مورد لطف و محبت خود قرار داد. این داستان رفته‌رفته به صورت ضرب‌المثل بر سر زبان‌ها افتاد و در واقع اشاره به آن دارد که برای رسیدن به موفقیت، باید تلاش و سختی بسیار کشید. #قصه_ما_مثل_شد

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 649
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,855
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 6,035
  • بازدید ماه : 6,035
  • بازدید سال : 132,791
  • بازدید کلی : 5,170,305
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت