مردی ۷۰ ساله با پسر ۲۵ ساله خود در پاركی نشسته بود. ناگهان گنجشكی مقابل آنها نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر جواب داد: گنجشكه!
چند لحظه بعد پدر دوباره پرسيد: اين چيه؟ پسر با تعجب گفت: الآن گفتم كه! اين گنجشكه!
چند لحظه بعد باز پدر پرسيد: اين چيه؟ پسر با عصبانيت گفت: گنجشكه! گنجشكه! چرا نميفهمی؟
بعد از اين حرف پدر دفتر كوچك قديمی را از جيبش درآورد و به پسرش داد و گفت كه فلان صفحه را بخوان!
پسر بعد از خواندن اين متن با گريه دست پدر را بوسيد:
امروز پسر كوچك 3 ساله ام را به پارك آوردم. گنجشكی مقابلمان نشست و پسرم اسم آن را 23 بار پرسيد و من هر بار با در آغوش گرفتن او جوابش را با مهربانی دادم!