loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 149 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

مردی ۷۰ ساله با پسر ۲۵ ساله خود در پاركی نشسته بود. ناگهان گنجشكی مقابل آنها نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر جواب داد: گنجشكه!

 

چند لحظه بعد پدر دوباره پرسيد: اين چيه؟ پسر با تعجب گفت: الآن گفتم كه! اين گنجشكه!

چند لحظه بعد باز پدر پرسيد: اين چيه؟ پسر با عصبانيت گفت: گنجشكه! گنجشكه! چرا نميفهمی؟

بعد از اين حرف پدر دفتر كوچك قديمی را از جيبش درآورد و به پسرش داد و گفت كه فلان صفحه را بخوان!

پسر بعد از خواندن اين متن با گريه دست پدر را بوسيد:

امروز پسر كوچك 3 ساله ام را به پارك آوردم. گنجشكی مقابلمان نشست و پسرم اسم آن را 23 بار پرسيد و من هر بار با در آغوش گرفتن او جوابش را با مهربانی دادم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 312
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 615
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 3,795
  • بازدید ماه : 3,795
  • بازدید سال : 130,551
  • بازدید کلی : 5,168,065
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت