loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 175 چهارشنبه 17 مهر 1398 نظرات (0)

#چه کشکی چه پشمی

 

 

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول

شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت ،  خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه ای را كه چوپان روی

آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.

در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم

گرفتگفت:

ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را

صاحب شوی.  نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...

قدری پایین تر آمد.

وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟

آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.  وقتی كمی پایین

تر آمد گفت:

بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابی چه كشكی چه پشمی ؟

ما از هول خودمان یك غلطی كردیم

غلط زیادی كه جریمه ندارد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 167
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 616
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,917
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,097
  • بازدید ماه : 5,097
  • بازدید سال : 131,853
  • بازدید کلی : 5,169,367
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت