loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 123 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

روزی مردی سنگتراش که شغل خود را ناچیز و حقیر می دانست، از کنار منزل تاجر ثروتمند شهر می گذشت. نگاهی به زندگی مرفه آن مرد انداخت و گفت: ای کاش من هم بازرگانی ثروتمند بودم.

بلافاصله آرزوی مرد سنگتراش برآورده و او ثروتمندترین تاجر شهر شد. تا چند روز خود را قوی ترین می دانست، تا یک روز حاکم شهر سربازانش را فرستاد و مقدار زیادی خراج از او گرفت. سنگتراش با خود گفت: قدرتمند واقعی اوست، کاش من هم حاکم بودم.

ثانیه ای بعد او حاکم سراسرکشور بود و همه مردم به او احترام می گذاشتند. مدتی خود را قوی ترین می دانست، تا یک روز وسط ظهر که نور خورشید چشمش را می زد و نمی توانست مانع تابش آن شود گفت: خورشید قوی ترین است که توانسته حاکم را نیز مستاصل کند، کاش خورشید بودم.

این آرزوی سنگتراش هم نیز فورا برآورده شد، اما لحظه ای بعد ابری جلوی او را گرفت و او نتوانست کاری بکند، پس آرزو کرد که ابر باشد.

وقتی که دید دارد آب می شود، آرزو کرد که موجی سهمگین شود.

باز هم آرزویش برآورده شد، به هرکجا که می خواست می رفت؛ تا اینکه با صخره ای محکم برخورد کرد و متلاشی شد. با خود گفت: صخره از همه چیز و همه کس قوی تر است!

بلافاصله تبدیل به صخره شد و کاملا خوشحال بود که ناگهان... ضربه ای به او وارد شد و دردش گرفت، به پایین که نگاه کرد، تازه فهمید که قوی ترین کیست!

چند دقیقه بعد توسط یک سنگتراش خرد و شکسته شد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 153
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 594
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 1,510
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,690
  • بازدید ماه : 4,690
  • بازدید سال : 131,446
  • بازدید کلی : 5,168,960
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت