#سنگتراشی
روزی مردی سنگتراش که شغل خود را ناچیز و حقیر می دانست، از کنار منزل تاجر ثروتمند شهر می گذشت. نگاهی به زندگی مرفه آن مرد انداخت و گفت: ای کاش من هم بازرگانی ثروتمند بودم.
بلافاصله آرزوی مرد سنگتراش برآورده و او ثروتمندترین تاجر شهر شد. تا چند روز خود را قوی ترین می دانست، تا یک روز حاکم شهر سربازانش را فرستاد و مقدار زیادی خراج از او گرفت. سنگتراش با خود گفت: قدرتمند واقعی اوست، کاش من هم حاکم بودم.