loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 237 شنبه 14 مهر 1397 نظرات (0)

از لابلاي شاخه هاي درخت انجير كه مثل پرده عمل ميكرد  نور خورشيد افتاد تو چشمام ، وقتي بيدار شدم هنوز شونه و كتف راستم درد ميكرد، به پهلوي چپ خوابيده بودم و دستم چپم كه دردش كمتر از راستيه بود و گذاشته بودم زير سر و روي بالشم

 

حاج رحمان مثل يه پدر-كه هيشكي مثلش نميشه- سر شب اول كلي دستمو ماساژ داد بعد بازومو تا صبح گرفته بود كه كمتر درد كنه

 

ديروز موقع ناهار وقتي دستمو به زحمت به دهنم ميرسوندم گفت چند روز كه كار كني دستت عادت ميكنه و ديگه درد نميگيره

بعدش به زبون تركي به سالار گفت پدر و مادر بي فكر ببين بچه رو فرستادن دنبال چه كاري، خواستم  جواب بدم ولي ندادم

به مادرم فكر كردم به خواهر برادرام به اون صبح نحس روستا و نگاه هاي سنگين و ترحم آميز مردم...

 

 

صبح شده بود بلند شدم و رفتم از لبه ديوار پرچم قرمز رنگ و برداشتم و از اتاق رفتم بيرون ، تا سر تونل راهي نبود، كل روز اين پرچم بايد رو هوا تكون بخوره تا ماشينهاي عبوري حواسشون به حاج رحمان و بقيه كارگرا باشه، حواس من اما تو روستاست، مادرم الان بچه ها رو داره بيدار ميكنه احتمالا بوي نون تازه مياد خواهرم هنوز بهونه بابا رو ميگيره...

 

نویسنده:اميد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 146
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 409
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 1,652
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11,188
  • بازدید ماه : 11,188
  • بازدید سال : 137,944
  • بازدید کلی : 5,175,458
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت