loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 176 پنجشنبه 11 مهر 1398 نظرات (0)
 

 

 

پدر پير مرد جواني مريض شد...

چون وضع بيماري پيرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده اي رها کرد و از آنجا دور شد !

پيرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس هاي آخرش را مي کشيد.

رهگذران از ترس واگيرداشتن بيماري و فرار از دردسر روي خود را به سمت ديگري مي چرخاندند و

بي اعتنا به پيرمرد نالان ، راه خود را مي گرفتند و مي رفتند !!!

شيوانا از آن جاده عبور مي کرد و به محض اينکه پيرمرد را ديد او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و

درمانش کند.

يکي از رهگذران به طعنه به شيوانا گفت: اين پيرمرد فقير است و بيمار و مرگش نيز نزديک! نه از او

سودي به تو مي رسد و نه کمک تو تغييري در اوضاع اين پيرمرد باعث مي شود!

حتي پسرش هم او را در اينجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو براي چه به او کمک مي کني!؟

شيوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمي کنم!

من دارم به خودم کمک مي کنم !!!

اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روي به آسمان برگردانم و از

خالق هستي تقاضاي هم صحبتي و ياري داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک مي کنم...

سخن روز : بگذار عشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي …نلسون ماندلا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 160
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 507
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 998
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,178
  • بازدید ماه : 4,178
  • بازدید سال : 130,934
  • بازدید کلی : 5,168,448
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت