loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 277 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
کاسه آش دستم بود و می رفتم سمت خانه ی پیرمرد، چند سالی است که همسایه ایم. هر وقت مادرم غذایی می پزد از من می خواهد که برای پیرمرد همسایه ببرم. از پله ها پایین آمدم، رسیدم به خانه پیرمرد. زنگ زدم و منتظر ماندم تا در را باز کند. مثل همیشه چند دقیقه طول کشید تا در باز شد. پیرمرد با بلوز خاکستری چهار خانه، شلوار مشکی با راه های سفید، موهای مثل برف سفیدش، عینک ته استکانی که آبی بودن چشم هایش را نمایان کرده بود، چین و چروک هایی که بر صورت و دست هایش نقش بسته بود و عصای قهوه ای رنگش که مدام با لرزش دستش تکان می خورد جلویم ظاهر شد. احساس کردم بار اول است او را می بینم، سلام کردم. برعکس دفعات قبلی که برخوردها و حتی تعارفاتمان رسمی بود این بار خیلی صمیمانه دعوتم کرد داخل. کاسه ی آش را روی میز گذاشتم و نشستم. چشمم به تزئینات خانه اش افتاد. برایم جالب بود. #لالایی_آرام_بخش #سعیده_مهرابی_فرد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 285
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 436
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 5,837
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15,373
  • بازدید ماه : 15,373
  • بازدید سال : 142,129
  • بازدید کلی : 5,179,643
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت