loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 192 پنجشنبه 12 مهر 1397 نظرات (0)
گفتم: «شما برید، منم میام الان!» سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها پائین رفتم. توی پاگرد طبقه‌ اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد... نشسته بود روی پله‌ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده‌اش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود... سرشو هر از گاهی محکم می‌کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش‌دارش بی‌رمق زیر لب چیزی می‌گفت...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 286
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 449
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 10,699
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20,235
  • بازدید ماه : 20,235
  • بازدید سال : 146,991
  • بازدید کلی : 5,184,505
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت