گفتم: «شما برید، منم میام الان!» سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها پائین رفتم. توی پاگرد طبقه اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد...
نشسته بود روی پلهها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کردهاش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خشدارش بیرمق زیر لب چیزی میگفت...
درباره
داستان کوتاه ,