loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 401 دوشنبه 02 شهریور 1394 نظرات (2)
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط طاها در تاریخ 1394/07/15 و 14:46 دقیقه ارسال شده است

آنقدر بی تو در این شهر خرابم که نگو
انقدر دوری تو داده عذابم که نگو
مثل یک پیچک غمگین شده از رفتن تو
تا بیایی همه جا در تب و تابم که نگو
فکر کردی بروی مثل تو آرام شوم؟
به خدا کوره ی سوزان و مذابم که نگو
ناگهان دست به دامان خرافات شدم
آنقدر دلخوش آن وقت جوابم که نگو
خنده دارست ولی عشق کجا عقل کجاست
دل پشیمان شده ی درس و کتابم که نگو
با تو انگار شب و روز خدا مال منست
بی تو آنقدر تهی مثل حبابم که نگو
دوست دارم همه ی فاصله ها کم بشود
توی آغوش تو آنقدر بخوابم که نگو...
پاسخ : جالب بود!!!!!!!!!!!!

این نظر توسط الیاس در تاریخ 1394/07/12 و 20:07 دقیقه ارسال شده است

سلام
وب خوبی داری؟
میگم بیا فایل هاتو اینجا آپلود کن ، خیلی خوبیه
http://upolod.ir/


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 139
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 431
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 4,147
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13,683
  • بازدید ماه : 13,683
  • بازدید سال : 140,439
  • بازدید کلی : 5,177,953
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت