loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 153 سه شنبه 16 مهر 1398 نظرات (0)

#قدرت اندیشه

 

 

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را

شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در

زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال

خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از

دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من براي کار مزرعه خيلي

پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي

مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر".

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا

اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام

مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و

به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

نکته:
در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 180
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 623
  • آی پی دیروز : 348
  • بازدید امروز : 2,274
  • باردید دیروز : 952
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,454
  • بازدید ماه : 5,454
  • بازدید سال : 132,210
  • بازدید کلی : 5,169,724
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت